به گزارش فائزون،
«همین طوری که نمیشه براتون خاطره تعریف کنم! باید یه ۲۰ میلیون تومن یا حداقل ۱۰ تومن برام بزنین تا یه چیزایی بگم.» این را ماشالله شاهمرادی یکی از راویها و بازیگران دفاع مقدس، با لهجه شیرینش میگوید، غش غش میخندد و بلافاصله خاطرهاش از شب عید نیمه شعبان در جبهه را تعریف میکند: «روز قبل نیمه شعبان در خط مقدم بودم که به من خبر رسید نمایندههای مجلس و یک سری از بزرگای مشهد اومدند. بهم گفتن: «زود خودتو برسون به مسجد بزرگ مراغه که امشب مراسم بگیری.»ساعت ۳ بعدازظهر تونستم خودمو برسونم اونجا و نمیدونستم باید چیکار کنم. برای مراسم تئاتر میخواستیم، دکلمه میخواستیم، مداح میخواستیم، سخنران میخواستیم، تقلید صدا میخواستیم، گروه سرود میخواستیم و ... و چند ساعت بیشتر وقت نداشتیم.
گروه سرود رو درست کردیم؛ از بچه ۱۴ـ۱۳ ساله تا پیرمرد ۹۰ ساله عضوش بودند. هر کدوم هر لباسی که دوست داشتند تنشون بود، دست هر کدوم یکی یه دونه اسلحه دادیم و توی اسلحهها هم گل گذاشتیم و آمادهشون کردیم تا برند روی استیج. وقت بالا رفتن که رسید، ۲۰ دقیقه طول کشید تا همه بتونن سر جاشون وایسن؛ یه بچه ۱۳ سال میرفت پشت سرش یه پیرمرد ۹۰ ساله میومد. ۲۰ دقیقه هم طول کشید که برای مهمونا توضیح بدیم که «این سرود رو اولین بار به افتخار حضور شما مسئولین محترم پردهبرداری کردیم و ...»
سرود که شروع شد بچهها فقط ۱۲۲ بار با ریتم میخواندند «بیست و دوی بهمن... بیست و دوی بهمن» و حتی هماهنگ هم نبودند. یکی در میون یکی تکخوانی میکرد و چند لحظه بعد دوباره همه با هم اما ناهماهنگ شور میگرفتند که «بیست و دوی بهمن... بیست ودوی بهمن.»این سرود به هر نحوی بود تموم شد و اون شب رو پشت سر گذاشتیم.»او که بین همرزمانش به ماشاالله مرشد هم معروف است، خاطره دیگرش را این طور تعریف میکند: «یه بار با ۲ تا از بچهها میخواستیم برای ایام عید تئاتر بازی کنیم. توی یک چادر بزرگی که شاید ۳۰۰ نفر توی جا میشدند تمرین میکردیم. پشت چادر یک پیت داشتیم که با چوب میزدیم روش. وسط نمایش رفتم و بدون اینکه بقیه حواسشون باشه، چوب رو برداشتم و کوبیدم روی پیت؛ بقیه از صدای بلند اون فکر کردند شیمیایی زدند و فرار کردند و رفتند.
فقط من ماندم و یکی از دوستام که میدونست قضیه چیه؛ حتی یک نفر از اون ۳۰۰ نفر نایستاد.»این بازیگر فیلمهای دفاع مقدسی خاطره دیگری دقیقاً برعکس قبلی تعریف میکند: «یک بار هم در ایام عید رفتیم کرمانشاه تا تئاتر بازی کنیم. یک قسمتی از تئاتر من باید ضبط رو روشن میکردم و آژیر قرمز کشیده میشد که مثلا بمبارون هوایی شده. وسط نمایش وقتی ضبط رو روشن کردم، همزمان هواپیمای واقعی بعثیها اومد و آژیر قرمز واقعی هم پخش شد؛ اما همه فکر میکردند این بخشی از تئاتره و فرار نمیکردند!»او سپس خاطره کوتاه دیگری از اعیاد شعبانیه را پایان صحبتهایش قرار میدهد و میگوید: «یه بار همه فرماندهای سپاه توی مراسم بودند؛ از محسن رضایی گرفته تا بقیه فرماندهها. تو این مراسم روی استیج که رفتم، قبل اینکه صحبتهامو شروع کنم، گفتم: «هر کس اسم حضرت محمد(ص) بیاد و صلوات نفرسته بخیله.» از همون موقع شروع کردم هی وسط صحبتهام اسم حضرت محمد(ص) رو میاوردم و اونا هم مجبور میشدند صلوات بفرستند؛ بارها و بارها این کارو کردم.
از یه جایی به بعد خودم خسته شدم و بس کردم؛اما اونها شروع کردند. هر چی میگفتم و هر کلمهای به زبون میاوردم همه فرماندهها صلوات میفرستادند و نمیذاشتند من حرفمو بزنم. با همین صلواتها شاید تا نیم ساعت میخندیدیم و ثواب هم میکردیم.»
انتهای پیام