فائزون|مادر سرباز عراقی خطاب به پسرش: شیرم حرامت باد اگر به اسرای ایرانی آسیب بزنی

مادر سرباز عراقی خطاب به پسرش: شیرم حرامت باد اگر به اسرای ایرانی آسیب بزنی

حسین اسلامی آزاده‌ای که ۱۱۸ ماه در اسارت بود، می‌گوید: نگهبان زندان ما سربازی بود که مادر ایرانی داشت. مادرش به او گفته بود اگر این اسرا را اذیت کنی، شیرم را حلالت نمی‌کنم.

کدخبر : 38231 | تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۵/۲۹|۱۰:۵۰

 

به گزارش فائزون به نقل از خبرنگار حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، «حاج‌حسین اسلامی» از اسرای روزهای نخستین جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران است. او در زمان اسارت ۱۵ ساله و از نیروهای مردمی عرب‌زبان آبادان بود و همین تسلط وی به زبان عربی سبب شده بود تا نیروهای خلق عرب وابسته به رژیم بعث عراق حساب ویژه‌ای روی او باز کنند و از او برای شناسایی پاسدارها اطلاعات بگیرند. اما این نوجوان ۱۵ ساله، حتی زیر شکنجه‌های بعثی‌ها لب به سخن نگشود و از آبان ماه ۱۳۵۹ تا ۴ شهریور ۱۳۶۹ در اسارت ماند.

به مناسبت سی و سومین سالروز بازگشت آزادگان به ایران اسلامی روایتی از این آزاده دفاع مقدس را در ادامه می‌خوانیم.

آغاز اسارت در نخستین روزهای جنگ

پدرم آیت‌الله عبدالستار اسلامی، امام جماعت مسجد صاحب الزمان (عج) آبادان بودند. بعد از آغاز جنگ تحمیلی پدرم شبها ساعت یک، من را بیدار می‌کرد تا سر پُست نگهبانی بروم. یکی از کارهای من این بود که از انبار مصالح شرکت نفت، گونی‌ها را پُر از شن می‌کردم و برای درست کردن سنگر به نیروهای دریایی در سر اسکله می‌دادم.

‌از آبان ۵۹ دیگر آبادان جای ماندن نبود. نانوایی هم نداشتیم. خانواده را به ماهشهر منتقل کردیم و خودمان به آبادان برگشتیم.۱۰ آبان ۵۹ و یک روز بعد از اسارت شهید تندگویان من هم به اسارت بعثی‌ها درآمدم.


از راست، نفر دوم ایستاده، الرمادی ۶

در آبادان که بودیم، عراقی‌ها تا پشت بهمن‌شیر آمده بودند. ما تا ایستگاه ۷ رفته بودیم و به ماهم گفتند، خطر دارد نروید ما هم فکر می‌کردیم خطر همان بمب و خمپاره است و می‌گفتیم آبادان که پر از خمپاره است! بعد از سه راه شادگان از ماشین پیاده شدیم و به سمت آبادان می‌آمدیم که دیدیم دو هلیکوپتر به سمت ما پرواز ‌کردند. پرچم عراق به هلیکوپتر نصب بود. ما هم فکر کردیم ایرانی‌ها خودشان را با پرچم عراق استتار کردند. تا اینکه ۳ قبضه تانک عراقی آمده و ما را محاصره کردند. آن روز یکی از همرزمان ما شهید شد. ۴۱ نفرمان اسیر شدیم، یک نفر هم زخمی داشتیم.

آزادی از اسارت به شرط معرفی پاسدار

زمانی که اسیر شدیم، ما را در پادگان نظامی سربازان بعثی جای دادند. یک روز دو نفر از مسئولین جدایی‌طلب خلق عرب بنام مجید و هادی آمدند کنار در آسایشگاه ایستادند و مرا صدا زدند. آنها برای بازی با احساساتم، گفتند: برادر و خواهر داری؟ دوست داری برگردی پیش آنها ؟ پدر و مادرت منتظرت هستند. وقتی این حرف‌ها را می‌زدند، اشکم سرازیر شد. بعد گفتند: اگر پاسداری به ما معرفی کنی، آزادت می‌کنیم. گفتم: من فقط مدرسه و نانوایی محل را می‌شناسم؛ پاسدارها هم سن من که نیستند تا آنها را بشناسم. هر طور بود آنها را از سر باز کردم.

۱۸ ماه بعد از اسارت، خانواده‌ام از زنده بودنم مطلع شدند

۱۸ ماه از اسارتم می‌گذشت. نه من از خانواده‌ام خبر داشتم و نه آنها از من. عراقی ها به من می‌گفتند: تو عرب هستی، بیا به ما پناهنده شو و خانه، ماشین و زن به تو می‌دهیم. گفتم : درست است که عرب هستم اما ایرانی هستم. خودم پرچم ، مرز و حکومت دارم. آنها خیلی تلاش کردند من را جذب کنند اما به لطف خدا موفق نشدند.

اردیبهشت سال ۶۱ بود که با اسرای عملیات فتح المبین کارت صلیب سرخ به من دادند. یعنی پس از ۱۸ ماه خانواده‌ام از زنده بودن من مطلع شدند. من ۱۱۸ ماه اسارت کشیدم. درواقع دوره اسارتم از نوجوانی آغاز شد و در ۲۵ سالگی به اتمام رسید.


حسین اسلامی، اسارتگاه موصل یک سال ۶۲

پتوهایمان آغشته به خون و گل‌آلود بود

اواخر مهر ماه سال ۶۰ حدود ۲۲ نفر ما را به پادگان الرشید بغداد بردند. ۲۲ نفر که ترک، کرد، لر و چند عرب بودیم را به سوله‌ای به ابعاد ۲۰ در ۵۰ متر منتقل کردند. آن سوله روزها گرم بود و شبها سرد. دو سه تا پنجره بالای دیوار داشت که دم غروب نور  به داخل منعکس می‌شد. شبها هوا خیلی سرد می‌شد. به هر کدام از ما دو تخته پتو دادند. برای اینکه سرما را تحمل کنیم، سه پتو روی زمین می‌انداختیم و روی آن می‌خوابیدیم و سه نفری  در یک جا می‌خوابیدیم و سه پتو را روی‌مان می‌کشیدیم. پتو هم می‌گویم، پتوهایی که گل‌آلود و آغشته به خون بودند.

توالت هم در انتهای این سوله بود. توالتی که نه در داشت و نه دیوار. نه شیر آب و آفتابه و نه آب. اسرا کنار دیوار بدون سنگ توالت رفع حاجت می‌کردند. پیرمردی ۷۰ ساله بین اسرا بود که بینایی‌اش را از دست داده بود. او یک وقتایی که توالت می‌رفت، جایی را نمی‌دید و داخل نجاست‌ها می‌رفت و با همان پاها می‌آمد. خلاصه بگویم که بوی تعفن این سوله را گرفته بود.

همه این دردها یک طرف بود، درد تحقیر ما یک طرف. زمانی که گروهبان بعثی در سوله را باز می‌کرد تا صبحانه یا نهار را تحویل بدهد، روی دستمالی عطر و ادکلان می‌زد و جلو بینی‌اش می‌گرفت و غذای ما را می‌گذاشت داخل و در را می‌بست. اینطوری شخصیت ما را خرد می‌کردند.


از راست؛ داریوش نیک روش و حسین اسلامی، الرمادی ۶ سال ۶۴

مجبور بودیم آش را بدون قاشق بخوریم

ما را به زندانی بردند که ۳ متر در ۵ متر بود. روزی دو بار در صبح و عصر در زندان باز می‌شد. در آنجا وقتی به ما آش می‌دادند از قاشق خبری نبود و با همان دست‌های آلوده مجبور بودیم، آش بخوریم. ما حمام نمی‌رفتیم، توالت هم که می‌رفتیم حتی آبی نبود دستمان را بشوییم. ضمن اینکه ما را با کلاشینکف می‌‌بردند توالت و با کلاشینکف برمی‌گرداندند.

شکنجه عراقی‌هایی که به جنگ با ایران نیامده بودند

در زندان که بودیم، یک نیروی تکاوری در زندان کنار من ایستاد. از مخالفان صدام بود که در جبهه شرکت نکرده بود و صدام زندانی‌اش کرده بود. از من پرسید از جمهوری ایرانی هستی؟ گفتم: نه جمهوری اسلامی ایران. گفت: ما در زندان کناری شما هستیم. زندان ما حدود ۲۲ متر است که در این زندان ۱۵۰ نفر هستیم. حتی جایی برای نشستن همه ما نیست. یک گروهی می‌نشینیم و گروه دیگر می‌ایستیم. خیلی وقتها از فرط خستگی می‌افتیم. حتی نمی‌توانیم نفس بکشیم. من آنجا به این فکر می‌کردم، صدامی که با مردم خودش این کار را می‌کند، با غریبه‌ها چه خواهد کرد!

۴ ماه حمام نرفته بودیم

بعد از مدتی ما ۲۲ نفر را از این زندان به زندان دیگری منتقل کرد. چند وقت آنجا بودیم. بعد دوباره ما را به اطراف زندان الرشید بردند که مثل گاراژ بود. اتاق‌های ۲ متر در ۴ متر مقابل هم بودند. ما ۲۲ نفر را در دو اتاق با این مساحت جا دادند. تا این موقع ۴ماه از زندانی شدن من گذشته بود و در این مدت حمام نرفته بودم. لباس‌هایم از شدت عرق و کثیفی مثل مقوا بود و طوری که بدنمان را می‌خراشید.

لطف مادر سرباز عراقی به اسرای ایرانی

یک سرباز عراقی به نام «منیر» را در این زندان دیدیم. مادر این سرباز عراقی اصالتاً از ترک‌های زنجان بود. زمان حسن‌البکر به بغداد آمده بودند، پدرش هم خادم کاظمین یا سامرا بود. این سرباز وقتی به مرخصی رفت، به مادرش گفته بود که ۲۲ اسیر ایرانی را به زندان ما آورده‌اند و من نگهبان آنها هستم. مادر این سرباز به او گفته بود شیرم حرامت اگر به این زندانی‌ها آزاری برسانی، اینها دایی تو هستند. مادر این سرباز پارچه خریده بود و ۲۲ عدد لباس زیر برای ما دوخته بود. ۲۲ مسواک و صابون و مقداری نان برای ما فرستاده بود.

سرباز عراقی دیگری نگهبان زندان بود. به عمد رادیو زندان را خراب می‌کرد و می‌آورد به ما می‌داد به یکی از اسرا تا تعمیرش کند. به همین بهانه ما چند ساعت می‌توانستیم رادیو گوش بدهیم؛ که به یاد دارم دو بار خطبه نماز جمعه تهران را از این طریق گوش دادیم.

پایان پیام/

ارسال نظر






captcha
ارسال