فائزون| بر اساس زندگی سردار شهید میر قاسم حسینی/ فصل میوه چینی، مقداری از آن ها را در کیسه می ریخت و برای خانواده های فقیر و بی بضاعت می برد

برگرفته از کتاب "دلاور مرد سیستان" (قسمت اول)

بر اساس زندگی سردار شهید میر قاسم حسینی/ فصل میوه چینی، مقداری از آن ها را در کیسه می ریخت و برای خانواده های فقیر و بی بضاعت می برد

میرقاسم فصل میوه چینی، وقتی میوه ی درختان را می چیدند مقداری از آن ها را در کیسه می ریخت و برای خانواده های فقیر و بی بضاعت می برد.

کدخبر : 34582 | تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۶/۲۸|۱۱:۰۸

فائرون زندگی نامه شهید میرقاسم میر حسینی را منتشر کرد: 

از همان روزهای کودکی

چند روز به عید مانده بود، پدر، همه ی بچه ها را صدا کرد و گفت: آماده شوید، می خواهیم برویم خرید.

میرقاسم پرسید: چی می خواهیم بخریم؟

پنج سال بیشتر نداشت و آخرین فرزند خانواده بود.

پدر گفت: بلوز، شلوار، کفش و ...

میرقاسم، با لحن کودکانه اش، باز پرسید برای چی؟

پدر او را در آغوش گرفت و گفت: برای اینکه عید لباس نو بپوشیم.

ولی من لباس نو نمی خواهم کلی لباس دارم هنوز که آن ها پاره نشده اند.

مرضیه خواهرش گفت: قاسم، زودباش بیا لباس هات را تنت کنم دیر می شود.

من لباس نمی خواهم تازه کفش هم نمی خواهم چون کفش دارم.

خواهرها و برادرها با تعجب به هم نگاه کردند. مادر او را از روی پای پدر بلند کرد و گفت: وقتی یک حرفی می زنند، بگو چشم! حالا برو تا مرضیه لباس هات را بپوشاند!

میرقاسم یک دفعه زد زیر گریه دست های کوچکش را جلوی چشم هایش گرفت. مادر او را بغل کرد و پرسید: آخه چی شد؟

میرقاسم همانطور که بلند گریه می کرد بریده بریده گفت: دوستانم لباس نو ندارند بپوشند... من هم نمی خواهم ....!

مادر صورتش را بوسید و اشک هایش را پاک کرد.

****************

 میرقاسم میرحسینی در مرداد 1342 در روستای "صفدر بیک" سیستان، به دنیا آمد. او پس از هفت خواهر و برادر، هشتمین و آخرین فرزند خانواده بود. اما کوچکی اش باعث نشد در ناز و نعمت رشد کند و سعی کرد همچون بقیه بچه های روستا، پا به پای برادران بزرگترش، به مزرعه برود و به پدر و مادر کمک کند. تعداد زیادی درخت سیب و انار را با دستان کوچکش کاشت و به آنها آب داد.

فصل میوه چینی، وقتی میوه ی درختان را می چیدند مقداری از آن ها را در کیسه می ریخت و برای خانواده های فقیر و بی بضاعت می برد.

تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در روستای جزینک به پایان رساند و پس از آن، در آزمون هنرستان زابل، شرکت کرد و در رشته کشاورزی قبول شد. در همان روزها بود که مردم ایران، برای سرنگونی حکومت طاغوت، از جان خود میگذشتند. او نیز با شرکت در تظاهرات و پخش اعلامیه ی امام خمینی، تلاش می کرد در تغییر حکومت نقشی داشته باشد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی؛ در کنار عضویت نیمه وقت در سپاه پاسداران زابل، به جمع گروه های جهادی شهر پیوست و در ساختن جاده، پل و مسجد هر چه در توان داشت، به کار گرفت.

در خرداد 1360 به عضویت رسمی سپاه درامد و پس از چند ماه کار در واحد پذیرش سپاه، چنان نبوغ و استعدادی از خود نشان داد که او را برای گذراندن دوره عالی فرماندهی به تهران اعزام کردند.و توانست این دوره را در پادگان امام علی(ع) طی کند. همزمان با عملیات بیت المقدس، به جبهه رفت و به عنوان معاون گردان برای آزادسازی خرمشهر تلاش کرد.

پس از آن، بار دیگر برای آموزش تکمیلی فرماندهی به تهران رفت. در تابستان سال 1361 فرماندهی گردان به او واگذار شد و در عملیات رمضان شرکت کرد.

در سال 1362 و در بیست سالگی تصمیم گرفت ازدواج کند. مادرذ برایش به خواستگاری رفت مراسم عقد خیلی ساده برگزار شد و چند روز بعد میرقاسم به جبهه رفت و با تنی مجروح به شهر بازگشت.

در عملیات والفجر 3 و الفجر 4 شجاعانه شرکت کرد. در جزایر مجنون، در مقام فرمانده تیپ، حضور داشت و به دلیل شدت مجروحیت ناشی از بمب های شیمیایی برای معالجه به تهران اعزام شد. اما قبل از بهبودی کامل و با تنی تاوا زده به جبهه بازگشت.

در سال 1363 به خاطر رشادت زیادی که از خودش نشان داده بود و همچنین تدابیر و تحلیل های آگاهانه اش از جنگ، مسئولیت طرح و عملیات لشکر 41 ثارا... به او سپرده شد.

در عملیات بدر که شرکت کرد. بر اثر اصابت گلوله به پایش، به سختی مجروح شد. به خاتطر اینکه بخش زیادی از بدنش در گچ بود مجبور شد چند ماه از جبهه دور بماند اما در همان حال، با سخنرانی، مردم را به شرکت در جبهه تشویق می کرد.

سال 1364 به زیارت خانه خدا مشرف شد و بلافاصله پس از بازگشت، به جبهه رفت. در همان زمان، به عنوان قائم مقام لشکر ثارا... معرفی شد و در عملیات والفجر 8 به یاری رزمندگان دلیر و با فرماندهی شجاعانه اش شهر فاو آزاد شد. سرانجام در نوزدهم دی 1365 در عملیات کربلای 5 دلاور مرد سیستان به شهادت رسید.

بر اساس زندگی سردار شهید میر قاسم حسینی /برگرفته از کتاب  "دلاور مرد سیستان" نوشته سارا عرفانی(قسمت اول)

 

انتهای پیام/

ارسال نظر






captcha
ارسال