فائزون|گزارشی از حضور سردار عوضعلی فقیری جانباز و رزمنده دوران دفاع مقدس در روزهای جنگ

برگرفته از کتاب عاضقان دفاع؛‌

گزارشی از حضور سردار عوضعلی فقیری جانباز و رزمنده دوران دفاع مقدس در روزهای جنگ

فائزون گزارشی از حضور عوضعلی فقیری جانباز و رزمنده دوران دفاع مقدس در دوران دفاع مقدس منتشر کرد.

کدخبر : 34731 | تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۸/۱۷|۰۷:۵۸

عوضعلی فقیری

تاریخ تولد:۱۳۴۱

 اولین تاریخ اعزام :

۱۳۶۰/۱۲/۲۹

مدت حضور در جبهه : ۳۹ ماه

نوع ایثار گری:جانباز ۱۵ درصد

مسوولیت در جبهه : مسوول ارزیابی تیپ یکم

تصمیم نهایی

سال چهارم دبیرستان مانند دیگر جوانان غیور آن زمان، داوطلبانه پاسدار نیمه وقت شدم. بعد از مدتی، جنگ ناجوانمردانه ی عراق، علیه ایران آغاز شد و مردم ایران اعم از پیر و جوان داوطلبانه به جبهه های نبرد شتافتند همه شور و شوق عجیبی برای اعزام داشتند، طوری که اگر غفلت می کردیم، لیست اعزامی ها پر می شد.

من نیز هجده ساله بودم که برای اعزام نام نویسی کردم و بعد از گذراندن یک دوره ی چهل و هشت ساعته، با کاربرد سلاح آشنا شدم و سپس برای تکمیل دوره ی آموزشی به کرمان رفتم و از آن جا با تعدادی از رزمنده های بسیجی عازم اهواز شدیم.

بعد از مدتی که با فضای جبهه آشنا شدم، حال و هوای خاصی داشتم. اشتیاقم برای رفتن به خط مقدم زیاد بود تا اینکه یک روز در سنگر نشسته بودم و مسوول ارزیابی را دیدم که در حال رفتن به خط مقدم است. با شور خاصی از او تمنا کردم که مرا نیز با خود ببرد، نگاهی به من انداخت، در خواستم را پذیرفت و همراه او به سمت پاسگاه زید و خط مقدم حرکت کردیم. در بین راه شلیک پیاپی توپ و خمپارهی دشمن امان مان را بریده بود؛ ولی با سختی خودمان را به خط رساندیم. وارد یکی از سنگرها شدیم که رزمنده ها در آن مشغول شیفت بندی برای نگهبانی دو ساعته بودند. من نیز فرصت را از دست نداده و اسم خود را در لیست نوشتم.

فاصله ی ما تا خط دشمن بیش از صد تا صد و پنجاه متر نبود. صدای بولدوزرهای عراقی ها را می شنیدیم. ساعت یک و نیم شب نوبت به نگهبانی من رسید. هنوز دقایقی ازشیفتم سپری نشده بود که آتش گلوله و خمپارهی دشمن به سمت بچه های ما باریدن گرفت. با این که اولین حضور در خط مقدم را تجربه می کردم، سراسیمه یکی از رزمنده های با سابقه را صدا زدم و پرسیدم:

باید چه کار کنیم؟ گفت: مقاومت!!!

بعد از گذشت چند ساعت و مبارزه ی شجاعانه ی بچه ها، بالاخره باران آتش، تمام شد. در طول این درگیری، عده ای از بچه ها از جمله پاس بخش به شهادت رسیدند و خاکریز کاملا تخریب شده و کیسه های شنی سنگر روی سر ما افتاده بود. صدای عراقی ها هر لحظه نزدیک تر می شد. دو ساعت نگهبانی من، چهار ساعت شده بود. صحنه هایی که آن شب دیدم اشتیاق مرا برای ماندن و جنگیدن بیشتر کرد. تصمیم گرفتم که با اراده ای مصمم تر در خط بمانم و بجنگم.

قهرمانان نبرد

در جبهه تا دلتان بخواهد قهرمان داشتیم در واقع همه ی رزمنده ها قهرمان زمان خود بودند ولی بعضی ها در میدان نبرد کارهای را انجام می دادند که زبانزد می شدند. یکی از این بچه ها حمید عرب نژاد از بچه های کرمان بود که هر شب با شجاعت به خط عراقی ها می رفت و به آنها پاتک می زد. به همین دلیل نام پادگانی را که او آنجا بود، حمید چریک گذاشته بودند.

یک روز یکی از بچه های گردان، مسوولیتی را به من واگذار کرد تا خبر مهمی را به پادگان حمید چریک برسانم. از من خواسته شد تا با موتور تریلی که در کنار سنگر بود، خبر را به پادگان برسانم. هر کاری کردم موتور روشن نشد. بچه ها رفته بودند و کسی در خط نبود، مانده بودم که با چه وسیله ای بروم.

از زمین و هوا خمپاره می بارید. در همین حین که خم شده بودم و موتور تریل را بررسی می کردم، صدای لندکروزری را شنیدم که به سمت من آمد و پشت سرم ایستاد.شخصی پیاده شد و به راننده گفت:

برو که دشمن خمپاره می زند. به من گفت: چی شده برادر؟ چرا حرکت نمی کنی؟ جای خطرناکی و استادی! گفتم: ماموریت مهمی دارم، ولی موتور روشن نمیشه .

نزدیک آمد. به طرف موتور خم شد و با دستش سیم های اطراف موتور را بررسی کرد. چشمش به سوییچ مخفی موتور افتاد، لبخندی زد و گفت: موتور ایرادی نداره، حواست نبوده، دستت به سوییچ مخفی خورده و جابه جا شده. الان می تونی ماموریتت رو انجام بدی. تشکر کردم و سریع راه افتادم، اما کنترل موتور خیلی برایم سخت بود. به هر زحمتی بود، به جادهی اهواز خرمشهر رسیدم و آن روز ماموریتم را انجام دادم.

بزرگ مردان کوچک

قبل از عملیات والفجر مقدماتی ما حدودا شانزده نفر در تنگه ی زليجان مستقر بودیم. قرار بود در آن مکان بیمارستان زیرزمینی بر پا کنیم که بعدا محل پشتیبانی نیروها شود. ده روز در آن جا مستقر شدیم و بیمارستان را احداث کردند. منطقه ی خیلی آرام و بی صدایی بود، اما از آرامش آنجا وحشت داشتیم تا اینکه بالاخره ساعت ده و نیم شب عملیات با رمز یا زهران آغاز شد. هدف از این عملیات، فتح شهر العمارهی عراق بود. برای رسیدن به این هدف، باید خط اول، دوم و سوم عراق شکسته می شد تا بتوانیم به شهر العمارهی عراق برسیم.

در بیمارستان زیرزمینی بودیم که عراقی ها شروع به تیراندازی کردند و صدای خمپاره و کاتوشا فضا را پر کرده بود. بعید می دانستم که با این آتش دشمن بتوانیم از خط عبور کنیم. دشمن همه ی کانال ها را پر از قیر کرده بود وموانع سختی جلوی پای بچه های ما ایجاد کرد. هوا نیز کاملا تاریک بود و منورها فضا را روشن می کردند. صدای توپ و خمپاره نیز لحظه ای قطع نمی شد.

در این بین ناگهان نوجوان چهارده ساله ای به طرف مان آمد که از بچه های تیپ امام حسن از اهواز بود. اسم تیپ به صورت درشت روی لباسش نوشته شده بود. همین که به او خیره شده بودم، ناگهان خمپاره ای کنارش اصابت کرد و گرد و غباری هم را فرا گرفت. پس از گذشت چند لحظه، آن نوجوان به سختی بلند شد. دقیق نمی دیدم که چه اتفاقی برایش افتاده. نزدیک که شد از من چاقو خواست. با روشن شدن منور متوجه شدم که دستش قطع شده و فقط به یک پوست آویزان است. با چاقو بقیهی پوست را جدا کرد و به کارش ادامه داد. از آن همه شجاعت و ایثار متحیر ماندم. به راستی چه چیزی این بزرگ مردان کوچک را به انجام چنین فداکاری هایی وادار می کرد؟ در جنگ این چنین نوجوانانی که از جان شان مایه می گذاشتند، کم نبودند.

دیدار یار

شهید میرحسینی یکی از فرماندهان بنام دوران دفاع مقدس بود که شخصیت بی نظیر و شجاعت او زبانزد خاص و عام بود. ایشان قبل از عملیات والفجر 3، مسوولیت گروهان را به من سپردند و از من خواستند که بچه ها را به مکانی که گفتند ببرم. در ابتدا قبول این مسوولیت برایم سخت بود و نمی خواستم قبول کنم، ولی به دلیل اصرار ایشان پذیرفتم.

بچه ها را به خط کردم و به راه افتادم. آتش بسیاری بر روی سرمان ریخته می شد. باید از داخل کانالی میگذشتیم که کار آسانی نبود. همه کمرهایشان را خم می کردند تا از دید دشمن در امان بمانند، اما با این حال دیده می شدند. نزدیک غروب بود که به منطقه ی مورد نظر نزدیک شدیم. در طول این مدت نیز خود حاج قاسم رسید. گفتم:

حاجی ماموریت انجام شد. دستی بر شانه ام زد و تشکر کرد. بعد از اتمام آن ماموریت سریع، ماموریت جدید را شروع کردیم. در واقع از یک ماه پیش، چند نفر از رزمنده ها که من هم جزوشان بودم انتخاب شدیم و در ملاقاتی که با محسن رضایی داشتیم از ما خواستند تا سنگر به سنگر فرمانده هان زبده را برای فرماندهی گران ها و تیپها شناسایی کنیم چرا که قرار بود تیپ ها تبدیل به لشکر شوند.

بنابراین برای لشکرها به فرماندهان کار آمد و شایسته نیاز داشتیم. از گروه ما کسانی که ماموریت شان را به خوبی انجام می دادند، هدیه شان دیدار با حضرت امام خمینی بود. بنابر این همه نهایت تلاش خود را می کردند تا بتوانند به دیدار یار و مقتدایشان نایل شوند.

اما در خلال انجام آن ماموریت با عملیات هایی رو به رو بودیم و ماموریت های دیگری را نیز انجام می دادیم. با این وجود تمام سعی مان این بود که فرماندهان زبده را زودتر شناسایی کنیم تا این که بعد از عملیات والفجر مقدماتی در اهواز، فرماندهی کل آقای محسن رضایی آمد تا ارزیابی خود را در خصوص شناسایی که کرده بودیم، گزارش دهیم.

کار من و چند نفر از بچه های لشکر ۴۱ ثارالله لا مورد قبول واقع شد. لذا به دیدار امام نایل شدیم و به جماران رفتیم. با دیدن امام به تمام غم دنیا و سختی های جنگ از تن مان بیرون رفت. خیلی خوشحال بودیم و سر از پا نمی شناختیم. به راستی که دیدار یار چه قدر شیرین و لذت بخش بود.

ماموریتی دیگربعد از دیدار امام و قرار شد که به سیستان و بلوچستان برگردم و در آزمونی شرکت کنم. دلم می خواست در منطقه بمانم. هنوز تسویه حساب نکرده بودم. دوست داشتم باز هم با رزمنده ها و شهدا باشم و از آن فضا فاصله نگیرم.

قبل از تسویه حساب ابتدا باید به تعاون امور شهدا و ایثارگران می رفتم تا آن جا هم تسویه حساب کنم. خیلی ناراحت و دل گیر بودم تا این که یکی از مسوولان تعاون شهدا کنارم آمد و از من خواست که امور تعاون ایثارگران و شهدا را بر عهده بگیرم. خیلی خوشحال شدم و نه تنها از جبهه تسویه حساب نکردم، بلکه مسوولیت خطیرتر و سنگین تری را بر دوشم احساس کردم.

با وجود این که از دادن خبر شهادت شهدا به خانواده ها خیلی ناراحت میشدم، اما از این که می توانستم مراسم تدفین آنان را برنامه ریزی کنم تا به بهترین شکل ممکن برگزار شود خوشحال بودم.

قهرمانان سیستان

معمولا در حین ماموریت شناسایی فرمانده هان زبده، نام رزمندگانی را که شهید و یا کمی می شدند، یادداشت می کردم. شب های عملیات بچه ها سرگرم کارهای مختلفی بودند و خود را برای شهادت آماده می کردند. بعضی ها حنا درست می کردند و بعضی ها در گوشه و کنار به دعا و نیایش مشغول بودند و عده ای نیز وصیت نامه می نوشتند.

یکی از این شهدا، صفر سارانی، جوانی با ایمان و شجاع بود که هیکل درشت و قوی ای داشت. او دو دستش را حنا بسته و با کوله پشتی و آر.پی.جی در گوشهی سنگر نشسته بود. با خنده به او گفتممثل این که آماده شهادتی؟ با صدایی بلند و محکم گفتشک نکن! من از این اعتقاد قلبی متحیر شدم. از این نوع شهدا در میدان نبرد کم نبود و در بین بچه های سیستان نیز از این قهرمانان بسیار بود.

یک روز مشغول نوشتن اسامی شهدا بودم که عراق پاتک زد. فقط توپ خمپاره و کاتوشا بود که به زمین می آمد. آقای حبیب دانش شهرکی را از دور دیدم که با هفده هجده اسیر عراقی که دست هایشان را روی سرشان گذاشته و لباس هایشان را به حالت تسلیم در آورده بودند، می آمد.تعجب کردم! نزدیک تر که شد، حالت عادی نداشت. موج انفجار او را گیج کرده بود، اما با همان حال، آن عراقی ها را اسیر گرفته بود. عراقی ها حسابی از او ترسیده و پشت سرش راه افتاده بودند.آقا حبیب هر چند لحظه ای یک بار پشت سرش را نگاه می کرد تا این که به یکی از رزمنده ها گفتم تا اسرا را تحویل بگیرد. حبیب را داخل سنگر آوردیم. هنوز گیج بود. من سر به سرش گذاشتم. پوتین هایش را از پایش در آوردم و با فاصله، آن طرف تر گذاشتم. ا نگاهش در حالی که حرف نمی زد، اشاره کردکه پوتین هایم را بده. گفتم: برو اگه می تونی بردار. لبخندی زد و هر دو نفرمان خندیدیم.

امداد غیبی و تانک های عراقی

عراقی ها در یکی از عملیات ها، هفده تیپ و لشکر ما را محاصره کردند و تعدادی از بچه ها شهید و مجروح شدند. یکی از رزمنده ها گفتبا این اوضاع، کاری از دستمان بر نمی یاد. گفتم: باید منتظر دستور فرمانده باشیم.

عراقی ها هر لحظه نزدیک تر می شدند، فورا صندوقی را که نام و اسامی شهدا در آن بود، برداشتیم. یک طرف صندوق را من و طرف دیگرش را آقای سالاری - از بچه های هرمزگان - که در عملیات های قبلی یکی از دستانش لمس شده بود، گرفت.

در حین حمل صندوق متوجه رزمندهای شدیم که سوار بر موتور از دور به سمت ما می آمد. نزدیک شد و گفتآقای فقیری اینجا چه کار می کنی؟ بعثی ها جلوتون با تانک هایشان ایستادن هر جور که می تونید به عقب برگردید. آن رزمنده این حرف را گفت و رفت. رو به بچه ها کردم و گفتمبرادران هر طور که می تونید به عقب برید تا اسیر نشید. خلاصه من و آقای سالاری با آن صندوقی که در دست مان بود، وسط میدان مانده بودیم. نمی توانستیم همین طور صندوق را گوشه ای بیاندازیم. در اطراف چاله ای دیدم. صندوق را داخلش گذاشتیم و رویش را با خاک پوشاندیم. نشانه ای گذاشتیم تا بعد بتوانیم آن را پیدا کنیم و پشت یکی از خاکریزها پناه گرفتیم. جلویمان تانک های عراقی بودند.

در همین حین متوجه کبوتری شدیم که از خاکریز موج گرفته شده و در حالی که به هوا می پرید، باز خودش را به زمین می زد. هر دو نفرمان سینه خیز به طرف او رفتیم تا از قمقمه هایمان به او آب بدهیم. هنوز چند قدمی از خاکریز فاصله نگرفتیم که دقیقا همان جایی که نشسته بودیم، خمپارهی ۶۰ روی خاکریز خورد. من و آقای سالاری به هم دیگر نگاه کردیم. بغض گلویمان را گرفته بود. این کبوتر یک امداد غیبی بود که سبب نجات ما شد.

نمی دانستیم چه باید بکنیم. ناگهان صدای لندکروزری توجه ما را به خود جلب کرد که به طرف مان می آمد. خوشحال شدیم. ماشین کنارمان ایستاد. پر از مهمات بود. راننده توقف کرد و گفت: چرا این تانک ها این جا ایستادن !؟ نمی دانست که تانک های عراقی است. گفتمبرادر این ها تانک های عراقی هستند. هنوز حرفم تمام نشده بود، سراسیمه سوار شد و فرمان ماشین را گرد کرد. جلویش را گرفتم که ما را با خود نمی بری؟ با سر اشاره کرد. ما هم سریع سوار شدیم. آن طرف تر آقای غزنوی را دیدم. او را هم سوار کردیم. از بچه های مخلص گروهان بود. شوخی می کرد و سر به سر ما می گذاشت تا آن استرسی که بین ما ایجاد شده بود، از بین ببرد. حرفهایش سبب تقویت روحیه ی ما میشد.

راننده گفت: با این وضعیت چه کار کنم؟ گفتم: نگاه نکن فقط برو.

ترس و اضطراب تمام وجودمان را فرا گرفته بود. هر لحظه امکان داشت اسیر شویم. توپ و خمپاره به اطراف ماشین می خورد. تا به پل رسیدیم، پل را منفجر کرده بودند. دو آمبولانس به همراه پیکر شهدا کنار پل مانده بود. در یک لحظه احساس کردم در هوا معلق هستم. دیگر چیزی نفهمیدم.

از ساعت دو بعد از ظهر تا نه صبح روز بعد بیهوش بودم. چشمانم را که باز کردم، آفتاب مستقیم داخل چشمم می خورد. احساس کردم چیزی روی من است. دست و پایم را تکان دادم تا ببینم سالم اند؟ خاکها را از روی خودم کنار زدم. در حالی که تلو تلو می خوردم، صدا می کردم:

- عباس، عباس جان! صدای آقای سالاری و آقای غزنوی را شنیدم. زخمی شده بودند، اما سطحی بود. جلو رفتم. راننده شهید شده بود. کنارش نشستم. سرش را در بغل گرفتم و یاد حرفهایش افتادم که می گفت: تانک های خودمان چرا اینجا ایستادن؟

چشمانش را بستم و بلند شدم به اطراف نگاه کردم. هیچ کس نبود. نه عراقی دیده می شد، نه ایرانی. لنگ لنگان به همراه دو رزمنده ی دیگر به طرف رودخانه ای رفتیم. آبش قابل خوردن نبود، اما خیلی تشنه بودیم و مجبور شدیم مقداری بخوریم. با حدس و گمان به طرف جایی که احساس می کردم نیروهای خودی هستند، حرکت کردیم. مسافت زیادی پیمودیم تا این که خاکریزی دیدیم، به طرفش راه افتادیم و دعا می کردیم تا عراقی ها نباشند.

در فاصله ی  متوجه شدیم نیروهای ایرانی هستند. بچه های گردان ۲۵ کربلا بودند. سراغ بچه های جارالله الا را گرفتم، آنها راهنمایی کردند تا به گردان خودمان رسیدیم. رزمنده ها با دیدن من به آقای ایران نژاد خبر دادند. به طرفم آمد، رویم را بوسید و گفت:

فکر کردم شهید شدی؟ سپس من را با خودش به سنگر برد و چای و غذا دادند. آقای ایران نژاد کنارم نشست. شروع کرد به حرف زدن:

 خب! نگفتی آقای فقیری... کجا بودی!؟ نگاهش کردم و گفتم:

حاجی! جایی بودم که تا چشم کار می کرد توپ، تانک و خمپاره بود و و از هیچ ایرانی و عراقی خبری نبود. دستش را روی شانه ام زد و گفت:

برویم و آن منطقه را با هم ببینیم . خیلی خسته بودم و با این حال قبول کردم با ایشان سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. در بین راه پیکرهای پنج شش نفر از بچه های خودمان را دیدیم که دست هایشان را بسته و آنها را سوزانده بودند و احتمالا با بلند شدن گرد و خاک عراقی ها از ترس اینکه مبادا نیروهای ایرانی به آنها نزدیک شده باشند، تمام تجهیزات جنگی شان را در منطقه جای گذاشته و فرار کرده بودند.

اقای ایران نژاد وقتی جنازهها را دید، ایستاد تا آنها را داخل ماشین بگذارد و شروع به رصد منطقه کرد. نمی دانم هدفش چه بود که با من به این منطقه آمد. مدتی گذشت تا اینکه دادی از رزمنده های لشکر ثارالله بالا آمدند و روی تانک های به جا ماندهی عراقی ها ترانه ای می زدند. در عملیات بچه های زیادی داشتیم که رشادت ها انجام دادند. یاد و خاطرهی همه ی آنها گرامی باد.

 

انتهای پیام/

ارسال نظر






captcha
ارسال