به گزارش فائزون؛ در عملیات خیبر فرماندهی گردان امیرالمومنین علیه السلام بر عهده برادر سعیدی بود. گردان قبل از این که به خط برسد بمباران شیمیایی شد. ولی بچه ها با همان بدن های تاول زده و سرفه کنان خط را تحویل گرفتند نوبت پست من بود توی سنگر نشسته بودم و داشتم جلو را نگاه می کردم که دیدم یک نفر از خط عراق جدا شد و دوید طرف ما پارچه سفیدی را هم روی سینه گرفته بود.
تا این را دیدم برخاستم و فریاد کشیدم :عراقی......... عراقی ........
سر و صدای بچه ها بلند شد همه از سنگرها ریختن بیرون و آمدند بالای خاکریز خط شروع شده بود اسلحه مان را آماده کردیم و نشانه گرفتیم منتظر بودیم آن عراقی در تیررس قرار گیرد تا به طرفش تیر اندازی کنیم غافل از اینکه به غیر از ما یکی دیگر هم نظاره گر این صحنه است.
آن شخص هم کسی نبود جز میرحسینی درست در لحظهای که میخواستیم شلیک کنیم فریاد او به هوا رفت .
ایستاده بود روی خاکریز با لهجه سیستانی می گفت :کسی حق تیراندازی نداره.
آن موقع سن و سالی نداشتم هیجان زده بودم برگشتم طرف صدا که گفت: همه بیایند پایین، فقط بچه های اطلاعات عملیات روی خاک ریز باشند.
طبق دستور آمدیم پایین و منتظر شدیم که پشت خاک ریز صدای الدخیل....... الدخیل ........آمد. بالا را نگاه کردم و دیدم یک نفر سر بر آورد و خودش را انداخت در بغل میرحسینی از ترس چهار ستون بدنش مثل بید می لرزید میرحسینی او را برادرانه در آغوش گرفت و دلداریش داد همان جا بود که فهمیدم آن عراقی از اهالی شهر نجف اشرف است بعد هم میرحسینی او را برد داخل سنگر فرماندهی سه چهار ساعتی توی سنگر بودند و سپس از آمدند بیرون معلوم بود او را به اجبار آورده بودند توی خط بچه ها حرف هایش را اینطور ترجمه کردند:
مرا از مدرسه آوردند آموزش نظامی موقع اعزام به جبهه مادرم با شیون و زاری گفت مبادا در میان لشکر کفر باشی و کشته شوی؟ وقتی آمدم خط همهاش در سنگر بودم که مبادا کشته شوم دیشب توی سنگر کمین بودم نیت کردم که در سنگر بمانم و صبح بیایم طرف شما وقتی شروع کردم به دویدن همه آرزویم این بود که از طرف شما به سمتم تیر اندازی نشود نمیخواستم تیر اسلحه شما...
خواست خدا این بود که آن روز میرحسینی در خط مقدم باشد و آن اسیر آسیبی نبیند فردای آن روز با تعجب دیدم که همان اسیر با لباس بسیجی توی خط می گردد از بچه ها پرسیدم جریان چیه گفتند گرای محل موشکها و تاسیسات نظامی دشمن را داده میخواهند آنجا را بکوبند.
بعدها هم شنیدم جزو لشکر بدر شده و بر علیه رژیم عراق می جنگد نمیدانم او از شهادت فردی که او را نجات داده اول بار خودش را در آغوشش افکند خبر دارد یا نه خدا کند چیزی نداند می دانم که این خبر تا عمق جانش را به آتش میکشد.
راوی محمدرضا زاهد شیخی
انتهای پیام/