فائزون|بخشی از خاطرات زندگی سردار شهید میر قاسم حسینی منتشر شد

برگرفته از کتاب "دلاور مرد سیستان" (قسمت دوم)

بخشی از خاطرات زندگی سردار شهید میر قاسم حسینی منتشر شد

فائزون بخش دوم از زندگی سردار شهید میر قاسم حسینی برگرفته از کتاب "دلاور مرد سیستان" را منتشر کرد.

کدخبر : 34586 | تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۶/۲۹|۰۸:۵۴

فائزون بخش دوم از زندگی سردار شهید میر قاسم حسینی برگرفته از کتاب "دلاور مرد سیستان" را منتشر کرد: 

چون روستا دبیرستان نداشت، برای درس خواندن به زابل رفته بودند. اتاقی کرایه کرده بوند و تعداد زیادی از بچه ها، در یک اتاق زندگی می کردند. هر روز عصر، با هم به سینما می رفتند.

میرقاسم هیچ وقت با آن ها نمی رفت. همیشه به دوستانش می گفت آن ها هم نروند. اما هیچ کدام توجه نمی کردند خیلی هم دوست داشتند میرقاسم همراهشان شود.

پانزده نفر بودند. آن روز نقشه ای کشیدند تا هر طور شده، میرقاسم را به سینما بکشانند. رضا گفت: شرط می بندم میرقاسم راضی نمی شود بیاید.

مهدی خندید و گفت: با نقشه ای که من کشیدم مطمئن باش می آید. حالا نگاه کن شرط چی؟

هر کی ببازه، باید همه ی بچه ها را بستنی مهمان کند.

پس شما بروید یک جا قایم شوید تا ما برویم دنبالش حواس تان باشد که نقشه را خراب نکنید.

خیالت راحت ما کارمان را خوب بلدیم.

مهدی، با دو نفر دیگر، راه افتادند به طرف خانه. سر خیابان که رسیدند. شروع کردند. به دویدن محکم در زدند و میرقاسم را صدا کردند. میرقاسم با سرعت دوید و در را باز کرد. نفس نفس می زدند و عرق از سر و صورتشان می چکید.  

چی شده؟ این چه وضعیه؟

مهدی، همان طور که نفس نفس می زد، بریده بریده گفت: "دعوا شده ... ریختند .... همه ی بچه ها را زدند.... ول کن نیستند...."

می دانست که او روی دوستانش غیرت دارد. میرقاسم با نگرانی پرسید: کجا؟ برای چی؟

دوید و از گوشه حیاط چوب دستی را زیر پیراهن بلند بلوچی اش پنهان کرد و پرسید: کجا هستند؟

سینما

سرجایش ایستاد چند لحظه فکر کرد و گفت: نامردها من را سرکار گذاشتید؟

مهدی دید الان نقشه اش خراب می شود جلو رفت پیراهن میرقاسم را کشید و با هیجان گفت: نامرد کدام است ! قاسم دارند آن جا بچه ها را به قصد کشت می زنند. ما را باش که فکر کردیم تو می توانی دعوا را بخوابانی!

او را رها کرد و گفت: نمی خواهی نیا خودمان یک کاری اش می کنیم. ولی اگر خونی ریخته شود، عذاب وجوان داغونت میکند. از من گفتن.

به بقیه اشاره کرد و گفت برویم بچه ها قاسم ترسیده!

راه افتادند طرف سینما میرقاسم دوید و به آن ها رسید. گفت چرا قهر می کنی! من فقط یک سوال کردم

مهدی، شانه بالا انداخت و با تند کردند که زودتر برسند

میرقاسم پرسید: حالا دعوا برای چی بوده؟

نامردی کردند دیگه

برای چی؟

نشسته بودیم که چند تا قلچماق آمدند گفتند ما می خواهیم این جا بنشینیم، بلند شوید! بچه ها هم زیر بار نرفتند که یک دفعه زنجیر در اوردند.

میرقاسم سر تکان داد و گفت: چقدر بهتان بگویم این فیلم ها دیدن ندارد.

آخه دعوای امروز چه ربطی به حرف تو دارد، قاسم؟

ربط دارد، دیگه وقتی کار خلاف شرع می کنید، این اتفاق ها هم می افتد. این فیلم ها روی روح آدم تاثیر منفی می گذارد. اگر این چیزها را نبینید، خدا درهای دیگری از هستی را به روی تان باز می کند.

یکی از بچه ها گفت: الان چه دری از هستی به روی تو باز شده؟ بگو ما بدانیم

میرقاسم سر تکان داد و چیزی نگفت!

رسیدند و وارد سالن انتظار سینما شدند. مهدی، کنار دیوار ایستاد و این پا و آن پا کرد میرقاسم پرسید پس چی شد؟ بچه ها کجایند؟

باید برویم تو

یعنی چی؟

گفتم که بچه ها توی سالن هستند بیا برویم ان جا بیا!

به طرف در ورودی رفت و گفت بیا دیگه

میرقاسم هم از سالن صدا نمی شنید چوب را از روی لباس بلندش، محکم گرفت و گفت: بیاریدشان بیرون، این جا دعوا کنیم.

یکی از بچه ها، میرقاسم را به طرف در هل داد و گفت: چرا اینقدر استخاره میکنی، بیا برویم کمکشان

میرقاسم، نفسش را با صدا بیرون داد. چماق را زیر پیراهن آورد و گفت: هر کاری بکنید من توی سالن نمیآم. شما هم به جای اینکه به هر کلکی من را بکشید آن تو، به فکر خودتان باشید.

سر تکان داد و از سینما بیرون رفت.

مهدی و بقیه، شکست خورده دنبالش راه افتادند داشتند درباره ی شرطی که با رضا بسته بودند، صحبت می کردند که میرقاسم برگشت و گفت : در ضمن شرط بندی هم خلاف شرع است.

 

انتهای پیام/

 

 

ارسال نظر






captcha
ارسال