فائزون| خاطرات آزادگان از لحظه آزادی/ آخرین اقدام بعثی‌ها پس از دفاع مقدس چه بود؟

خاطرات آزادگان از لحظه آزادی/ آخرین اقدام بعثی‌ها پس از دفاع مقدس چه بود؟

موقع حرکت بچه‌ها به هم سپرده بودند هرگاه احساس کردند که اتوبوس‌ها کم یا تک شده‌اند، صدای بچه‌ها بلند شود و اعتراض و سروصدا کنند.

کدخبر : 34580 | تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۶/۲۷|۱۱:۵۶

به گزارش فائزون، 26 مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز سال‌های جنگ تحمیلی است. در روز 26 مرداد، شکیبایی مادران، پدران، همسران و فرزندان دلاورمردانی که در دفاع از حریم انقلاب و کشور به اسارت درآمده بودند، به بار نشست و  وعده الهی "و بشرالصابرین" تحقق یافت.

26 مرداد روز دلاور مردان بی‌ادعایی  است که بر قامت خود ردای استقامت و پایمردی پوشیدند و فرهنگ ایثار و شهادت را که برگرفته از فرهنگ سیاسی شیعه و برخاسته از حماسه عاشورا است و در صدر آموزه‌های دینی، نقش اساسی در رشد و تقویت سرمایه اجتماعیِ جامعه دارد، ترویج کردند.

روز 26 مرداد 1369، میهن اسلامی شاهد بازگشت کبوتران سبک‌بالی بود که پس از سال‌ها زندان در اسارتگاه، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود می‌گذاشتند. بخشی از خاطرات آزادگان در زمان آزادی را بخوانید:

* خوابی که به واقعیت تبدیل شد

آن موقع من مریضی خیلی سختی گرفته بودم و دوا و درمان می‌کردم. اسهال خونی هم گرفتم. بعد روده و معده‌ام عفونت کرده بود. حالم به‌شدت بد بود. مدتی هم در بهداری بستری بودم. بعد از اینکه مرا مرخص کردند چند ماه هم در سوله اردوگاه بودم. شبی پدرم خدا بیامرزم را در خواب دیدم که آمده بود به اردوگاه. یک پسر به اسم حسین انتظامات اردوگاه بود. در خواب به من گفت: «بیا سیدی عبدالامیر کارت دارد.» با آن سرباز رفتیم توی اتاق. از درکه وارد شدم دو تخت آنجا دیدم. پدرم روی یک تخت نشسته بود و عبدالامیر روی تخت دیگر. گفتم: «چرا دست از سر من بر نمی‌داری، بذار با این حال خودم بمیرم. من که با شما کاری ندارم و ...» عبدالامیر دست کرد داخل جیبش و گفت بیا این برگه آزادیت.» صبح که از خواب بیدار شدم حالت عجیبی داشتم و گریه می‌کردم. به کامبیز که رفیقم بود، گفتم: «کامبیز من به تو قول میدم که تا یک‌ماه دیگه ما میریم ایران.» کامبیز با خنده گفت: «بخواب، خواب دیدی ..» گفتم: « این خواب با خواب‌های دیگه فرق می‌کنه ...»

آن شب مگر برایم صبح می‌شد، تمام صحنه‌های خواب از جلوی چشمم رژه می‌رفتند!

فردا صبح به ما گفتند صدام حسین می‌خواهد پیام مهمی بدهد. همه رفتند داخل اردوگاه به‌جز من و کامبیز و جلال که همچنان در حال قدم‌زدن بودیم. با اصرار کامبیز به داخل رفتیم. پیام صدام خوانده می‌شد. بچه‌ها میخ شده بودند به تلویزیون و پلک نمی‌زدند.

ذهنم روی خبر تبادل گیر کرده بود. بوی تعبیر خوابم خیلی زود همه جا پیچید؛ تبادل ما در شب انجام شد، برگشتیم ایران.

روای: محمد میرزاکوچکی، اردوگاه 16

* ماجرای گروگان‌گیری بعثی‌ها

با حاج آقا ابوترابی در بند 1 آسایشگاه 3 مستقر بودیم. ایشان با چند تن از دوستان و افسران مانند حاج آقا جمشیدی آمدند آنجا. ایشان را نمی‌شناختم. حدود یک هفته در اردوگاه 18 (بعقوبه) بودند. در جمع علنی سخنرانی نکردند. برای تبادل توافق شده بود. فکر می‌کنم حدود هشتصد نفر در روز مبادله می‌شدند. تعداد ما در اردوگاه 18 بیشتر از این رقم بود و برای همین بچه‌ها را به‌نوبت می‌فرستادند. روحیه بچه‌ها تقدم دیگران بر خود بود. همه دوست داشتند دیگران را بر خود مقدم بدانند.

تقریبا دوگروه مانده بودیم برای آزاد شدن! واقعیت امر این بود که تعدای از دوستان که از نظر عراقی‌ها شلوغ‌کار بودند و روی آنها حساسیت داشتند، می‌خواستند اینها را نگه دارند. بچه‌ها خودشان را می‌رساندند لابه‌لای کسانی که می‌خواستند مبادله شوند، اما عراقی‌ها اینها را بیرون می‌کشیدند. بچه‌ها رفتند روی پشت‌بام اردوگاه و الله‌اکبر سر دادند. عراقی‌ها تعدادی را به انفرادی بردند و از ترس اینکه آبرویشان جلوی صلیب نرود، مجبور شدند آن چند نفر را آزاد کنند. از همان اول هم مشخص بود که اینها قصد دارند تعدای را به‌عنوان گروگان نگه دارند. حدود 90 نفر هم شامل این قضیه شدند، از جمله: دشتی پور، رحیم قمیشی، فرهاد سعیدی، شیرالی، سعید راستی، عبدالامیر چاووشی و... .

موقع حرکت بچه‌ها به هم سپرده بودند هرگاه احساس کردند که اتوبوس‌ها کم یا تک شده‌اند، صدای بچه‌ها بلند شود و اعتراض و سروصدا کنند. عراقی‌ها اتوبوس آخر و یکی مانده‌به‌آخر را منحرف کردند. بچه‌ها همان لحظه متوجه موضوع شدند، اما تدابیر امنیتی سفت‌وسخت بود و از ضدشورش استفاده کردند. ماشین‌های نظامی باز که رویش دوشکا نصب شده بود. البته توجیه می‌کردند که ما شما را به مقصد نامعلوم نمی‌بریم. ما شما را می‌بریم بغداد و از بغداد با هواپیما می‌فرستیم ایران. اگر چه این حرف غیرمعقول و غیرقابل‌باور بود، اما چاره‌ای جز قبول، نداشتیم. از بغداد که رد شدیم فهمیدیم که دیگر گرفتارشان شده‌ایم، اما تدابیر سختی بود. جلوی اردوگاه 9 که رسیدیم تقریبا هوا تاریک شده بود. بچه‌ها نمی‌خواستند پیاده شوند، حتی به‌قیمت جانشان، چون داستان ما گروگان‌گیری بود‍! بیشتر بچه‌ها برگشته بودند ایران و فقط ما مانده بودیم! عراقی‌ها چندین بار اخطار دادند. حتی امکان زدوخورد فیزیکی با عراقی‌ها زیاد بود. رسیده بودیم آخر خط.

گفتند اگر پیاده نشوید همه‌تان را اینجا قتل‌عام می‌کنیم. ناگزیر پیاده شدیم. هر روزش به امید آزادی روز بعد گذشت دوماه سخت و طاقت‌فرسا در انتظار گذشت. این دوماه انتظار، کشنده‌تر از سال‌های اسارت گذشت.

30 آبان 1369 برگشتیم وطن.

راوی: ابوطالب ناهیدی اردوگاه 18

* آخرین زهری که بعثی‌ها به آزادگان چشاندند

شهید پیراینده در کمال مظلومیت به‌شهادت رسید. عراقی‌ها که در این داستان شکست خورده بودند، به خواسته‌های ما تن در دادند. حتی فرمانده اردوگاه در مجلسی که گرفته بودیم هم شرکت کرد و دو، سه آیه از سوره یس را خواند.

دوسه ماه بعد شهادت شهید پیراینده نیروهای صلیب سرخ آمدند به اردوگاه و اسامی ما را برای مبادله نوشتند.

شب آخر روی پشت‌بام‌‌ها خوابیدیم. از ترس اینکه عراقی‌ها بیایند و دوباره اتفاقی مانند شهید پیراینده برایمان بیفتد و درها را قفل وارد کنند، وارد آسایشگاه‌ها نشدیم.

غروب فردای آن روز صلیب آمد و بعد از نوشتن اسامی، همه را سوار بر اتوبوس‌ها کردند. قرار بود همه اتوبوس‌ها با هم حرکت کنند. ما جزو آخرین نفرات بودیم. وقتی بیرون آمدیم خبری از سایر اتوبوس‌ها نبود. فقط ما مانده بودیم و نگهبان‌ها و اتوبوس‌ ما. به جای مرز خسروی ما را بردند سمت اردوگاه دیگر!

دوسه نفر از نگهبان‌ها آمدند داخل اتوبوس. یک اتوبوس نگهبان مسلح هم ما را اسکرت می‌کرد. سیاهی شب همه جا را پر کرده بود. دیگر مطمئن شده بودیم که به طرف مرز خسروی نمی‌رویم. اما اینکه به کجا می‌رفتیم را هم نمی‌دانستیم. به‌شدت نگران بودیم. در مسیر حرکت ما هیچ ماشینی تردد نمی‌کرد. نمی‌دانستیم مقصدمان کجاست. همه اینها به کنار، اما چون آماده رفتن شده بودیم، عکس امام و پیشانی‌بند امام و .... را به همراه داشتیم. اگر آنها یکی از این چیزها را می‌گرفتند، به‌قدر کافی بهانه داشتند که هر بلایی دلشان خواست بر سر ما بیاورند!

آن شب به همین منوال گذشت. نیمه‌های شب بود که رسیدیم به اردوگاه رومادیه. نگهبان‌ها سلاح‌ها را تحویل دادند و به جای آن چوب و چماق برداشتند. تونل مرگ دوباره تشکیل شد. ما حساب کردیم و دیدیم اگر از اتوبوس پیاده شویم، عاقبتمان معلوم نیست به‌همین‌دلیل تصمیم گرفتیم که عراقی‌ها هر کاری کردند ما پیاده نشویم. به نگهبان گفتیم که می‌خواهیم فرمانده اردوگاه را ببینیم. نیمه شب او را بیدار کردند و آمد. از او توضیح خواستیم که ما اینجا چه می‌کنیم؟ ما باید الان در مرز خسروی باشیم.

نهایتاً ما را با عزت و احترام از اتوبوس‌ها پیاده کرد و به ما قول داد که فردا داستان را پیگیری می‌کند. دوسه ماهی آنجا بودیم تا صلیب آمد و ما را ثبت‌نام کرد.

بعثی‌ها آخرین زهر خودشان را ریختند و ما بعد از حدود سه ‌ماه برگشتیم به خانه.

راوی: ناصر گنجی اردوگاه 11

انتهای پیام/

 

 

 

ارسال نظر






captcha
ارسال