به گزارش فائزون، یکبار دیگر از جاده شنی و باریکی که به حلبچه میرسد، به شهر وارد میشوم و با عجله خود را به محلهای که ساعتی پیش بمباران شده است، میرسانم. در آغاز که شهر تصرف شده بود، وضع عادی بود، مردم با شور و شوق به پیشواز رزمندگان اسلام میآمدند و به ما کمک میکردند تا سربازان عراقی را که در خانههایشان پنهان شده بودند، به اسارت بگیریم و احتمال آنکه وضع بدین صورت در آید، کم بود. گزارشهای فراریان به فرماندهان رده بالای عراقی و اطلاع صدام از نحوه برخورد امت مسلمان حلبچه باعث شد تا وحشیانهترین اعمال غیرانسانی علیه مردمی بیدفاع انجام شود. نخست، بمباران با راکتهای جنگی و سپس به صورت شیمیایی و... بود. حالا به میان عده زیادی از زنان و کودکان رسیدهام. شاید از میان هر ده نفر یک مرد یا پیرمرد دیده میشود که آن هم نمیداند چه کار کند. در اداره محله، چند شهید را مشاهده میکنم و از ترس شیمیایی شدن به سرعت خود را به مردم میرسانم. آنها با دیدن من به طرفم میآیند. عده آنها به صد نفر میرسد و نمیتوانم همه آنها را با خود ببرم، تصمیم میگیرم حدود بیست نفر از زنان و بچههایی را که شیمیایی شدهاند، سوار کنم. آنها خود را پشت وانتی که دو برابر ظرفیت خود را تحمل کرده است، جای میدهند.
به سرعت حرکت میکنم تا بیش از این در منطقه آلوده نمانیم وضعیت بسیار نامناسب است. از میان دود، آتش و گرد وغباری که از خانهها به آسمان میرود، عبور میکنم. در این هنگام، یکبار دیگر، قسمتی از شهر بمباران میشود. مسیر خود را تغییر میدهم و از راهی که با آن آشنایی ندارم، بالاخره، به جاده شنی قبلی میرسم. از آینه، چهرههای وحشتزده و گریان زنانی را که نمیدانند شوهرانشان در کدام سوی شهر در دام بمباران افتادهاند و دختر بچههای معصومی که مرا به یاد بچههایی که در شهرهای خودمان بمباران شدهاند، میاندازد در عقب وانت میبینم. در این هنگام، مجددا شهر بمباران میشود. با ندیدن هیچگونه انفجاری متوجه میشوم که بمباران شیمیایی است؛ نبابراین، به سرعت خود را از صحنه دور میکنم. در چهره رزمندگانی که در گوشه و کنار مشغول نجات مردماند، هیچ ترسی دیده نمیشود. انسان خجالت میکشد در مقابل این مردم بیپناه، ماسک بزند. سه نفری که کنار من نشستهاند، گریه میکنند و چشمان آنها دیگر جایی را نمیبیند. از میان دستاندازها به سرعت میگذرم. حرکت ماشین، زنها و بچهها را اذیت میکند، به کنار رود کوچکی که از کنار شهر میگذرد، میرسم. عدهای از مردم صورتهای خود را با آب میشویند تا آسیب کمتری ببینند، به سرعت از آنجا میگذرم. با فاصله گرفتن از شهر، اطلاع ما از اوضاع داخلی آن کمتر میشود. هر بار که از آینه به مسافران نگاه میکنم، به شدت ناراحت میشوم. آنها قربانیان ظلم و ستم جرثومههای فساد و شیطانهای کثیف این دوره از تاریخاند. احساس میکنم با آنها خیلی مأنوسم. بهصورت ورم کرده دختر بچههایی که کنارم کز کردهاند، نگاه میکنم. بیاختیار اشکم سرازیر میشود. در نخستین سربالایی، اتومبیل از حرکت باز میایستد، چند بار، پایم را روی پدال گاز فشار میدهم، اتومبیل آرام آرام حرکت میکند و مجددا از حرکت باز میایستد. به چهره مسافران نگران خیره میشوم و دوباره تلاش میکنم، هر بار با شنیدن صدای انفجار دیگری ترسمان بیشتر میشود. زیر لب دعا میکنم. بیشتر برای همراهانم نگرانم، دلم میخواهد آنها را به اولین محل امن برسانم و برگردم و بعد تا حد امکان دیگران را نجات دهم.