فائزون شهیده بی بی ملک نارویی را معرفی می کند.
بی بی ملک نگاهی به آسمان انداخت ، آسمان آبی بود و آفتابی. نگاهش از آسمان کنده و به بلیط درون دستش خیره شد.
بعدا از یک سال تحصیلی و علم آموزی به دانش آموزن ، اکنون وقت استراحت بود ، اما انگار دلش ندایی دیگر می داد.
بلیط را در دستش فشرد ساکش را بلند کرد و دست دختر کوچکش فریبا را گرفت . چیزی نگذشت که آنها سوار بر کبوتر سفید بال جمهوری اسلامی ایران بر فراز آبهای خلیج فارس در حال پرواز بودند .
هواپیما پر از جمعیت بود که هر کس به قصدی ، مقصد دبی را برای این سفر انتخاب کرده بود و این معلم جوان خیره از پنجره ی هواپیما به ابرها نگاه می کرد ،انگار بر روی سفیدی هر ابر چهره ی یکی از عزیزانش ظاهر می گشت. مضطرب شد ، چهره ی پدر و مادر و شاگردانش مدام در ابرها ظاهر می شد. نگاهش را از ابرها گرفت و مشغول نوازش کردن فریبا شد ، دخترک در خواب فرو رفته بود . ناگهان همه جا لرزید و بی بی ملک خود را در میان ابرها دید.
هیچ کس نفهمید که آن لحظه بر مسافران هواپیمای مسافربری جمهوری اسلامی ایران چه گذشت وقتی توسط موشک آمریکایی مورد حمله قرار گرفتند و هواپیمای آنها در آسمان آبی همراه 290 نفر مسافر بی گناه شعله ور شد و بی بی ملک نارویی همراه شوهر و دختر خردسالش فریبا به ملکوت پیوستند.