ازدواجی که تعجب حاج قاسم را برانگیخت+عکس

کد مطلب: 37522  |  تاريخ: چهارشنبه ۲ آذر ۱۴۰۱  |  ساعت: ۰۹:۴۵


ازدواجی که تعجب حاج قاسم را برانگیخت+عکس

همسر شهید شالیکار می‌گوید: حاجی از کوثر پرسید: دخترم حالت چطور است؟ چه کار می‌کنی؟ دخترم خندید و گفت: من ازدواج کردم. کوثر هم سنش کم است و هم چهره‌اش سنش را کم نشان می‌دهد. حاج قاسم تا این را شنید تعجب کرد.

به گزارش فائزون به نقل از گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، محمد شالیکار در سن ۴۷ سالگی روز ۲۱ آذر سال ۹۴ در سوریه وقتی مدتی از حضورش در مناطق تحت درگیری تروریست‌های تکفیری می‌گذرد، شهید می‌شود و به دیدار برادرش حسین که در عملیات کربلای ۱۰ به شهادت رسیده بود، می‌رود. پیکر او هم اکنون در مسجد محله‌شان در فریدونکنار به خاک سپرده شده است. پس از شهادت محمد آقا خانواده‌اش با حاج قاسم دیدار می‌کنند و آنچه در ادامه خواهید خواند خاطره همان دیدار شیرین است.

یک روز از سپاه مازندران تماس گرفتند و گفتند: دعوتید به مصلای آمل برای مراسم شهدا. گفتند: حاج قاسم با خانواده‌ها هم دیدار می‌کند. پسرم با همسرش زودتر از ما رفته بودند. من و دخترم و فرزندش هم با هم رفتیم. قبل از اینکه برویم داخل از چند گیت بازرسی ردمان کردند. من هم که نوه‌ام را بغلم کرده بودم، کلافه و خسته شدم.

جلوی در سالنی که قرار بود دیدارها انجام شود رسیدیم و من با ناراحتی در زدم و گفتم: در را باز کنید خسته شدیم. وقتی در را باز کردند دوباره شروع کردم به غر زدن که، ای بابا حتماً باید هفت خان رستم را رد کنیم تا اجازه دهید بیاییم داخل؟ غافل از اینکه سردار سلیمانی کمی آن طرف‌تر نشسته است. واقعاً کلافه بودم. تعدادی از نیروهای سپاه آمدند و گفتند: حاج خانم خواهش می‌کنیم تحمل کنید، آبروی ما جلو حاج قاسم می‌رود.

در همین حین سردار سلیمانی مرا می‌بیند و صدای مرا هم می‌شنود. دیدم حاجی از جایش بلند شد و آمد سمت من.گفت: دخترم چه شده؟ وقتی حاج قاسم را دیدم، خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: چیزی نشده بچه بغلم هست، خسته شدم. حاج قاسم بچه را از آغوش من گرفت و گفت: بنشینید اینجا.

ما اولین خانواده شهید مدافع حرم بودیم که وارد سالن شدیم. پیش از ما دو خانواده از شهدای دفاع مقدس حضور داشتند. حاج قاسم نشست کنار ما و شروع کرد با دخترم کوثر صحبت کردن. کوثر انگار با دیدن سردار سلیمانی یاد پدرش افتاده بود، همینطور اشک می‌ریخت و نمی‌توانست خودش را کنترل کند. حاجی از او پرسید: دخترم حالت چطور است؟ خوبی؟ چه کار می‌کنی؟ دخترم خندید و گفت: هیچی من ازدواج کردم. کوثر هم سنش کم است و هم چهره‌اش سنش را کم نشان می‌دهد. حاج قاسم تا این را شنید از تعجب خندید و با کاغذی که لوله شده در دستش بود زد روی سر کوثر و گفت: تو ازدواج کردی؟! دختر جان الان وقت عروسک بازی تو هست. کوثر خندید و گفت: تازه بچه‌ای که در بغل شماست هم بچه من است. 

مادر شهیدی که نزدیک ما نشسته بود با دیدن تعجب حاج قاسم از ازدواج کوثر، گفت: حاجی اینجا تهران نیست، اینجا شمال است، دخترها اینجا زود شوهر می‌کنند.

سردار سلیمانی از کوثر پرسید همسرت کجاست؟ کوثر گفت: نرسید بیاید، مسیرش از اینجا دور بود. حاج قاسم گفت: بلند شو با هم عکس بگیریم. عروس و پسرم هم که به جمع ما اضافه شده بودند ایستادند و دسته جمعی عکس انداختیم.

دخترم گفت: من به شما یک عکس پدرم را یادگاری می‌دهم به جایش از شما هم یادگاری می‌خواهم. حاج قاسم گفت: باشه دخترم. کوثر انگشتر خواست و حسین گفت یکی هم به من بدهید. حاج قاسم رو کرد به شهید پورجعفری و گفت: یک انگشتر به دخترم بده یک انگشتر به پسرم.

دخترم از حاج قاسم یک نوشته هم به خط خودشان درخواست کرد. سردار سلیمانی قبول کرد و برای دخترم نوشت: کوثر جان مرا هم در دعاهایت شریک کن.

پایان پیام/



چاپ خبر