گزارشی از زندگینامه و حضور"عباس دانشی"در جبهه های حق علیه باطل

کد مطلب: 34729  |  تاريخ: یکشنبه ۹ آیان ۱۴۰۰  |  ساعت: ۰۸:۴۰


برگرفته ازکتاب عاشقان دفاع؛

گزارشی از زندگینامه و حضور"عباس دانشی"در جبهه های حق علیه باطل

فائزون گزارشی از زندگینامه و حضور"عباس دانشی"در جبهه های حق علیه باطل را منتشر کرد.

عباس دانشی

تاریخ تولد:01/04/1343

اولین تاریخ اعزام:اسفندماه ۱۳۵۹

 مدت حضور در جبهه : ۸ ماه

مسوولیت در جبهه : مربی عقیدتی و رزمنده

دستهای گرم و پرمحبت مردم

اسفند ۱۳۵۹ اولین باری بود که توفیق حضور در جبهه های جنگ تحمیلی را پیدا کردم. آن زمان شانزده سال داشتم و به همراه گروهی از بچه های صدا و سیمای کرمان برای ثبت صحنه های دفاع مقدس به جبهه رفتیم. گروه شش نفره ای بودیم؛ دو نفر از مسوولین مجموعه ی صدا و سیما، به نام آقایان شهیدزاده و مرتضوی و دو تن از خواهران نویسنده و گزارشگر به همراه من و راننده ی لندکروزر، شب از کرمان حرکت کردیم.

در بین راه برای ماشین ما مشکلی پیش آمد. مجبور شدیم در شیراز توقف کنیم. صبح شد، من که کوچکترین عضو گروه بودم، به نانوایی رفتم تا برای صبحانه نان بخرم. در صف نانوایی ایستاده بودم که دست گرمی را روی شانه هایم احساس کردم. صورتم را برگرداندم، مرد میانسال شیرازی، با لبخند ملیحی پرسید:

پسرم شما در شیراز مهمان هستید؟ گفتم: نه آقا! می خواهیم از شیراز عبور کنیم و به جبهه بریم. آن شخص خوشحال شد و گفت:

برادر رزمنده! صبحانه مهمان من باش. لبخندی زدم و گفتم :

متشکرم! ولی من تنها نیستم. ما یک گروه هستیم، باید نظر گروه را بپرسیم. آن شخص گفت:

مشکلی نداره، می خوام من هم کاری کرده باشم. تعداد زیادی نان خرید، به همراه من آمد. با دیدن بچه ها، سلام و احوال پرسی کرد و ازآنها خواهش کرد برای صرف صبحانه به خانه اش برویم. بچه ها قبول نکردند و بعد از تشکر به او گفتند؛قرار است ماشین را برای تعمیر به تعمیر گاه ببریم و از آنجا به طرف اهواز حرکت کنیم .

اصرار آن مرد پایانی نداشت. دوباره گفت:

مشکلی نیست. شما برای استراحت به خونم برید، خودم همراه راننده تون ماشین را به تعمیرگاه می بریم..خلاصه با شرمساری قبول کردیم. به خانه اش رفتیم. صمیمانه و با روی باز از ما پذیرایی کرد؛ و این نمونه ای بود از مهر و محبتی که مردم نسبت به رزمنده ها در زمان جنگ داشتند. اگر بعضی ها خودشان در جبهه حضور نداشتند، ولی همواره به فکر رزمنده ها بودند. هم چون پیرزنی که تنها دارایی اش چند عدد تخم مرغ بود و آنها را برای رزمنده ها به جبها، فرستاده بود.

ایمان قوی و اراده ی پولادین

به اهواز رسیدیم. از آنجا به آبادان و شلمچه رفتیم. آبادان خالی از سکنه و همه ی مردم شهر را ترک کرده بودند. سکوت غم باری همه جا را فرا گرفته بود. در ساختمان دادگاه انقلاب مستقر شدیم. از هر آن چه که در اطراف میدیدیم، تصویربرداری می کردیم. سازماندهی منظمی در منطقه حکم فرما نبود و رزمنده ها انسجام کافی را نداشتند.

جنگها به صورت نامنظم و چریکی بود. رزمنده ها با امکانات و تجهیزات بسیار محدود و کم که شاید عراق نمی دانست گروهی که در مقابلش می جنگند، یک گروه بسیار کوچک مردمی هستند؛ ولی مهم این بود که این گروه ها با تمام قوا و ظرفیت شان می جنگند. آنها در مقابل بارانی از گلوله ها و خمپاره های دشمن که هر لحظه بر سرشان فرود می آمد، با همان اسلحه های | سبکی که در دست شان بود، با ایمان قوی و اراده ای پولادین پیروز میدان می شدند.

درخواست خواهران گزارشگر

صدای شلیک گلوله و مخمپاره پشت سر هم به گوش می رسید. از خواهرانی که همراه ما آمده بودند. خواستیم تا به خاطر شرایط موجود به عقب برگردند؛ ولی آنها قبول نکردند. حرفشان این بود که اگر نمی توانیم بجنگیم، لااقل اجازه دهید در جبهه بمانیم و از لحظه لحظه ی آن گزارش تهیه کنیم. ما وظیفه داریم این خاطرات و گزارش ها را برای آیندگان بنویسیم تا آنها بدانند که رزمنده ها برای دفاع از کشور و میهن شان چه ایثار و رشادت هایی انجام داده اند.

دستش را به گوشه ای انداخت

عملیات والفجر ۴ در پیش بود. من به عنوان یک مربی جوان در خدمت عقیدتی سیاسی لشکر بودم و اجرای صبح گاه لشکر ۴۱ ثارالله ال را بر عهده داشتم. ستاد لشکر ابتدا در اهواز و با نزدیک شدن عملیات در شهر کامیاران مستقر شد. در عملیات والفجر ۴ جزو گروه حمل مجروحین بودم. یکی از مجروحین تخریب چی بود که در حین کار، مین منفجر شده و یکی از دستانش را از دست داده بود. این رزمنده را به عقب منتقل کردیم. در بین راه چندین دفعه بی هوش شد و دوباره به هوش آمد. وقتی به اورژانس رسیدیم، به زحمت سرپا ایستاد. سپس دست قطع شده اش را با دست دیگرش گرفت و با دیدن دکتر لبخندی زد و گفت:فکر می کنید این دست، دیگر به دردم می خوره؟ دکتر سری تکان داد و گفت:فکر نکنم! آن رزمنده دستش را به کناری انداخت. روی صندلی نشست و منتظر شد تا دکتر درمان های اولیه را انجام دهد. آن طرف تر متوجه برادر رزمنده ی دیگری شدم که کنارم ایستاده بود. گلوله به شکمش اصابت کرده و با دستانش جلوی خونریزی را گرفته بود. خون از لابه لای انگشتان دستش به زمین می چکید. دستش را که بر می داشت، اعضای داخل شکمش به وضوح دیده می شد. پزشکان از او خواستند تا روی تخت دراز بکشد، ممانعت کردو گفت:به رزمنده هایی که جراحت شان وخیم تر است رسیدگی کنید. من می توانم مقاومت کنم.

اشک شوق

یکی از پزشکان که توجه همه را به خود جلب کرده بود، آقای دکتر نوربالا نام داشت در بیست و چهار ساعت، فقط دو ساعت استراحت می کرد و بقیه ی ساعت ها به درمان و رسیدگی به مجروحین می پرداخت. یک روز مجروحی را به بیمارستان آوردند که ترکش به صورتش اصابت کرده بود، به طوری که آن قسمت آسیب دیده به داخل دهان برگشته بود. همه در ابتدا فکر کردند که این مجروح، شهید شده! ولی بعد از معاینه متوجه شدند که زنده است و فقط راه تنفسش بسته شده. دکتر نور بالا در حالی که دست هایش را دو طرف صورت رزمنده مجروح گرفته بود و با دهانش همه ی خونها و پاره گوشتهایی را که داخل دهان این رزمنده فرو رفته و جلوی تنفسش را گرفته بود، بالا کشید و بیرون ریخت.

چندین مرتبه این کار را انجام داد تا مجروح توانست نفس بکشد. بعد از نفس کشیدن مجروح، دستش را به میله های چادر گرفت و از شدت خوشحالی، های های گریه کرد.

چشمهای جامانده در سردخانه

در عملیات والفجر ۴، دوستی به نام ناصر توبيها داشتم، فردی بسیار چابک و باهوش بود .

او اهل اصفهان و فرماندهی گردان المهدی (ع)بود. لشکر ۴۱ ثارالله (ع) از بچه های سیستان و بلوچستان، کرمان و هرمزگان تشکیل می شد. این رزمنده از هرمزگان اعزام   و آموزش های نظامی را به خوبی می دانست. در چندین عملیات هم شرکت کرده بود.  بسیاری از دوستانش شهید شده بودند و عاشق شهادت بود.همیشه می گفت : عباس جان! من لیاقت شهادت را ندارم.

در آن زمان من طلبه بودم و بنا بر وظیفه ام، او را ارشاد میگردم که:برادر! تکلیف ما فقط انجام وظیفه است و نه چیز دیگری. بعد از عملیات خبر دار شدم که ناصر شهید شده است. خیلی ناراحت شدم. برایم سخت بود، اما کمی فکر کردم ناصر همیشه آرزوی شهادت داشت. از این که او به آرزویش رسید آرام شدم. با خودم گفتم :باید بروم و با پیکرش وداع کنم. به گل خانه رفتم

(در بالای بیمارستان بود) شهدا را به آنجا می آوردند، بعد از آن جا به شهرهای دیگر منتقل می کردند. وارد گل خانه شدم، سراغ ناصر را گرفتم، گفتم می خواهم پیکرش را ببینم، مسوولین موافقت نکردند و گفتند: امکانش نیست.

عملیات والفجر ۴ تمام شد، من به کرمان برگشتم. سال ۶۶-۱۳۶۵ که مدتی از عملیات گذشته بود در یادداشتها آدرس و شماره تلفن پدر ناصر را پیدا کردم. با خودم گفتم:

چه خوب است برای سالگردش به اصفهان بروم و در مراسم شرکت کنم. شروع به شماره گیری کردم. شخصی گوشی را جواب داد:

بله! بفرمایید؟

پرسیدم: منزل آقای توبيها؟

گفت: بله!

شما پدر ناصرید!؟

گفت:بله پسرم! گوشی دستت باشه.

دستپاچه شدم و گفتم:

من با پدر شهید ناصر توبیها کار دارم.

گفت: من پدر ناصرم، ولی ناصر که شهید نشده، گوشی رو نگه دار تا با خودش حرف بزنی.

خشکم زده بود! هاج و واج ماندم که چه بگویم!؟ تمام بدنم یخ کرد. با خودم گفتم:

خدایا چه طور امکان داره ناصر زنده باشه؟

دوباره صحنه ی گل خانه جلوی چشمم آمد. این که مسوولین با تمام مشخصاتی که از ناصر داده بودم، تایید کردند که او شهید شده است. در همین فکر بودم که صدایی از پشت گوشی بلند شد و گفت:

بله بفرمایید؟

با صدایی لرزان از او پرسیدم:

شما ناصر هستيد؟

گفت:

بله! من خودم هستم. امرتون؟

 دوباره گفتم:

 اسم پدرتون غلامعلی است؟

گفت:بله

گفتم: شما فرماندهی گردان المهدی (ع) بوديد؟

بله! با نا باوری گفتم: مگر شما شهید نشدید؟ خندید و گفت: مگر جرم است که زنده باشم!؟ مانده بودم که در آن لحظه چه بگویم؟ به او گفتم:

نه...!!! آخه...!!! |

پرسید:خب حالا نگفتی شما کی هستی و با من چه کار داری؟ گفتم: دانشی هستم!

 لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:

شرمنده برادر، نمی شناسم. شاید به خاطر مجروح شدنم شما را به خاطر نمی یارم،

ولی اگه شما واقعا دوست من هستی، برای دیدنم به خونه مون بیا. خداحافظی کردم، گوشی را گذاشتم. باورم نمی شد، چه جوری امکان دارد ناصر زنده باشد!؟ خیلی زود به اصفهان و از آن جا به نجف آباد رفتم. با ناصر که روبرو شدم، او را روی ویلچر دیدم. توان حرکت و راه رفتن نداشت، در حالی که اشک شوق از گوشه ی چشمانم سرازیر شده بود، او را محکم در آغوش گرفتم و رو به روی ویلچرش دو زانو نشستم و به چشمانش زل زدم. نگاه می کرد. اما نگاهش خبر از این میداد که هنوز من را نشناخته است.

آرام آرام خاطرات جبهه را برایش مرور کردم تا تقریبا آن روزها به یادش آمد. چند لحظه ای نگذشت که بدنش شروع به لرزیدن کرد، دستانش را به صندلی گرفت و فشار زیادی را تحمل می کرد. خیلی سخت بود و بعد از لحظاتی بهتر شد.

گفتم:

ناصر جان! چی شده؟ روبرو را نگاه می کرد. دوباره پرسیدم:

چرا حواست به من نیست !؟ لااقل یک دفعه هم به من نگاه کن.

گفت:

مگه تو الان کجا نشستی؟ از حرفش تعجب و لحظه ای مکث کردم. گفتم:

چه طور؟ گفت: عباس جان! من نابینا هستم.

خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم: چرا از ابتدا متوجه نشدم!؟

شاید به خاطر این بود که چشمانش حالت طبیعی را داشت و به هیچ عنوان نابینا بودنش تشخیص داده نمی شد به حرف هایش ادامه داد و گفت:

مدتی را در سردخانه بودم. چشام در اونجا یخ زدن. در اون مدت همه فکر می کردن شهید شدم، در حین جا به جا کردن شهدا، پزشکان متوجه علایم حیاتی در بدنم شدن و من رو فورا به تهران و از آنجا به آلمان اعزام کردن. در آلمان

بعد از مدتی به هوش اومدم و فهمیدم واسم چه اتفاقی افتاده است!؟ ناصر بعد از این همه اتفاقات که برایش افتاده بود، باز هم در حالی که در کنارش نشسته بودم، غصه میخورد و می گفت:

عباس جان چرا شهید نشدم و این لیاقت را پیدا نکردم!؟ نکته ی مهمی که مرا به تعجب وا می داشت، این بود که ناصر هیچ گلایه و شکایتی از کسی نداشت. این که چرا با تشخیص غلط او را داخل سردخانه گذاشتند تا علاوه بر قطع نخاع و رنجهای جان کاهش، نابینا هم شود. برایش مهم نبود و خودش را بدهکار جنگ و انقلاب می دانست.

نوجوان شهادت طلب

در عملیات والفجر ۴، نوجوانی چهارده پانزده ساله ای به نام محمود کمالی نام داشت. یکی از دست هایش در رزمایش های شبانه شکسته بود، نمی توانست با این حالی که داشت در عملیات شرکت کند. داخل سنگر در حالی که با فرمانده دور سفره نشسته بودیم، پارچ آب را در دستش گرفت و گفت:

ببینید فرمانده! آب به رزمنده ها می توانم بدهم. بالاخره با التماس و اصرار فراوان فرمانده به او اجازهی شرکت در عملیات را داد. نمی دانم چرا!؟ ولی یک حسی داشتم که این نوجوان شهید خواهد شد. ضبط صوت کوچکی همراهم بود. آن را برداشتم و کنارش نشستم تا صدایش را ضبط کنم و پرسیدم:

نظرت در مورد شهادت چیه؟ لبخندی زد و گفت:

شهادت رو دوست دارم و به امید شهادت اومدم. در واقع شهادت برای

یه انسان، كماله. او رفت و در این عملیات شهید شد، من هم نوار صدای ضبط شده این نوجوان شهید را به خانواده اش تحویل دادم.

جوانان بسیجی تمام مطالعات ما را کن فیکون کردند

سال ۱۳۶۷ در اصفهان برای دبیران دینی و عربی سمیناری تشکیل دادند که سخنران آن علامه محمد تقی جعفری، فیلسوف بزرگ بود. آن زمان دبیر دبیرستان فولادشهر و گویندهی تلویزیون اصفهان بودم و در این سمینار حضور داشتم. در حالی که گوشهای نشسته و با خودم می گفتم: | چرا استاد در وادی دیگری سیر می کند و هیچ وقت از رشادت های رزمندگان

سخنی به میان نمی آورد؟ در آن زمان معیار سنجش، جنگ بود و بچه های رزمنده توقع داشتند شخصیت ها به دفاع مقدس توجه داشته باشند. دیدم استاد در حین صحبت هایش و پاسخ به معلمان در خصوص مسائل عرفان و معرفت رسید به جایی که گفت:

خب بگذریم، این نوجوانان بسیجی بودند که ره چند ساله را یک شبه

رفتند و تمام مطالعات مارا کن فیکون کردند. صحبت هایش وجودم را دگرگون کرد. بعد از سخنرانی شان طاقت نیاوردم به خدمت شان رفتم. دست شان را بوسیدم و در خصوص اعتقاداتم با ایشان صحبت کردم و گفتم:

من تا امروز برایم سوال شده بود که چرا شما از ایثار و رشادتی که رزمنده ها در جبهه انجام دادند، حرفی به میان نمی آورید؟ اما امروز این جمله ی شما جای صد سخنرانی را هم پر کرد.

 

انتهاتی پیام/

 



چاپ خبر