به گزارش فائزون؛ در حین عملیات یکی از فرماندهان ارتش عراق را دستگیر کردیم هیکل ورزیده ای داشت با قدی حدوداً دو متر اولین باری بود که دست اسیری را می بستیم نمی شد آزادش گذاشت هر لحظه فکر می کردم الان است که بیفتد به جان بچه ها و همه را تکه تکه کند.
با قایق آوردیمش عقب.حاج قاسم شروع به بازجویی از او کرد. کمی عربی بلد بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم، حاجی ساعتی با او صحبت کرد. آرام با طمانینه فرمانده ی عراقی لحظه به لحظه از این رو به آن رو میشد انگار آبی که بر آتش ریخته باشی ساعتی گذشت گفت که دستان فرمانده ی عراقی را باز کنیم او پرتقال تعارف کرد یکدفعه فرمانده ی دشمن زد زیر گریه حاجی را در بغل گرفت و شروع کرد به بوسیدن او میرحسینی رافت علی علیه السلام را در جنگ داشت.
توی قایق نشسته بودم و نگاهم به عقب بود. به آب راهه ها خیره می شدم و می خواستم همه چیز را به خاطر بسپارم. میرحسینی که دید مرتب بر می گردم و به عقب نگاه می کنم، پرسید:
چیه؟ چرا همه اش به عقب نگاه می کنی؟
همانطور که نگاه به آب راهه ی بعد ای داشتم ،گفتم:
نگاه می کنم که اگر احیاناً زمانی مجبور به عقبنشینی شدیم راه ها را بلد باشیم و توی آب راهه ها گم نشویم.
تا این را شنید به من خیره شد و قاطع گفت:
حق نداری به پشت سرت نگاه کنی ما داریم میرویم جلو ما باید فقط روبه روی مان را ببینیم آنجا که خط دشمن است .
چنان حرفش را با تحکم گفت که تا آخر راه جرات نکردم به عقب نگاه کنم.
راوی: حبیب دانش شهرکی