یک روز غروب در منطقه شلمچه بودیم.
به شناسایی مواضع دشمن می رفتیم و برای عملیات آماده می شدیم هر دو رو به دشمن روی خاک ریز نشسته بودیم، جلوی روی مان دریای آب موج می زد خورشید افتاده بود توی آب و انگار داشت دست و پا می زد .
غروب دلگیری بود.
میرحسینی پرسید .
توی آب چه میبینی؟
گفتم: هیچی، آب داره موج میزنه.
سر تکان داد و گفت : ولی من توی این آب خون رزمندگان را میبینم که رنگ اون را عوض کرده خون داره موج میزنه .
هنوز در آن منطقه عملیاتی انجام نشده بود ولی دو سال بعد چهره ی جنگ در آن منطقه عوض شد در عملیات کربلای ۵ آن روز صبح وقتی خبر شهادت میرحسینی را شنیدند و نگاهم به آب افتاد که موج می زد انگار دریای خون بود.
راوی :محمد کیخا