گزارشی از "محمدرضا حضرت زاد" رزمنده و جانباز ۵۰ درصد دوران دفاع مقدس

کد مطلب: 34719  |  تاريخ: سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰  |  ساعت: ۰۸:۱۱


برگرفته از کتاب عاشقان دفاع

گزارشی از "محمدرضا حضرت زاد" رزمنده و جانباز ۵۰ درصد دوران دفاع مقدس

فائزون گزارشی از "محمدرضا حضرت زاد" رزمنده و جانباز ۵۰ درصد دوران دفاع مقدس را منتشر کرد.

محمدرضا حضرت زاد

تاریخ تولد :

۱۳۴۶/۱۱/۱۴

اولین تاریخ اعزام:۱۳۶۶

مدت حضور در جبهه : ۷ ماه

مدت اسارات:۲۸ ماه

نوع ایثارگری:جانباز ۵۰ درصد، آزاده و برادر شهید

مسوولیت در جبهه : تیربارچی

فردا شهید می شوم

دشمن حمله ی خانمان سوز خود را بر علیه ایران آغاز و با کمک تمام ابر قدرتهای جهانی سعی در نابودی وطن و آرمان های انقلاب را داشت. اما مردم غیور ما از پیر و جوان د رد را جزم کردند تا آخرین نفس مبارزه کنند و با اتکا به قدرت الهی و ایمان خود درسی فراموش نشدنی به این متجاوزین زورگو بدهند. به همین دلیل گروه گروه عازم جبهه های نبرد شدند. من نیز در سن بیست سالگی بعد از طی دورهی آموزشی لازم عازم میدان نبرد شدم. خاطرات زیادی از آن دوران دارم، ولی زبان از بیان و توصیف صحنه های جنگ قاصر است.

به یاد دارم یک روز در منطقه ی عملیاتی شلمچه مشغول نگهبانی بودم. پستم که تمام شد، داخل دژ آمدم تا استراحت کنم. بچه ها داخل دژ حفره هایی کنده بودند. گودی این حفره ها باید به اندازه ای می بود که چهار یا پنج نفر بتوانند راحت در آن بنشینند. گرمای طاقت فرسایی بود و نشستن داخل آن گودال ها خیلی سخت بود. از طرفی آتش سنگین دشمن امان مان را بریده بود. حشرات و موجوداتی مثل موش نیز بودند که از خوردن اجساد هیکل شان به اندازه ی یک گربه شده بود. مجبور بودیم آذوقه هایمان را داخل چه ببندیم و در داخل سنگر بالای سرمان آویزان کنیم.

داخل سنگر نشسته بودیم، یکی از رزمندگان دانشجو که مدت زیادی در جبهه ها حضور داشت و طرح هایی که در عملیات ها می داد، خیلی تاکتیکی و قابل اجرا بود به نام آقای رفیعی واردشد. می خواست حرف بزند یکی از دوستان به نام محمد علی خاشی سرش را بالا گرفت و گفت: می خواهی برای گرمای این جا طرح بدهی گفت: اذیت نکن. کمی مکث کرد و گفتاحساس می کنم فردا شهید میشم. هیچ کس حرفش را جدی نگرفت، همه خندیدند و به شوخی گفتنداگه راست می گی دست ما را بگیر و ما را شفاعت کن.

کنارش ایستاده بودم. دستی بر شانه ام زد و گفتمحمدرضا جدی می گم. صبح روز بعد همراه چند نفر به سنگر زوجی رفتیم. رفیعی را دیدم که بر بالای دژ ایستاده بود و با آر.پی.جی به عراقی ها که دژ را شکافته و با ادوات و تانک های خودشان پیش روی می کردند، شلیک می کرد. یکی از بچه ها فریاد زدرفیعی بیا پایین الان عراقی ها تو را می زنند. اما رفیعی هم چنان مبارزه می کرد، به طوری که آنقدر آن جا ایستاد و با آر.پی.جی شلیک کرد که تیر خورد، مجروح شد و در همان عملیات، رفیعی چون نامش رفیع شد و به درجه ی شهادت نایل آمد.

شیرمرد

قبل از شروع عملیات روی خاکریز برای خودم سنگری درست کردم و اطرافش را  با گونی های خاک پوشاندم. سپس برای دیده بانی با جعبه ی مهمات دریچه ای درست و با همان گونی های خاک چند تا را روی هم گذاشتم و به جای صندلی، از آنها استفاده می کردم. تیربار را نیز روی این دریچه گذاشتم تا دید خوبی داشته باشم.

یک شب چند نفر از برادران به نام های آقای نشاطی، حاج محمود و محمد على خاشی داخل سنگر شدند. آقای نشاطی گوشه ی ابرویش شکاف برداشته بود و مدام خون داخل چشمش می ریخت، آقای خاشی نگاهی به داخل سنگر گرد و گفتمرد حسابی این سوسول بازی ها دیگه چیه؟ اینجا جنگه.

گفتم:می دونم، ولی این گونیها رو گذاشتم تا رویش بنشینم و به راحتی و دشمن رو هدف بگیرم. تیر بار را برداشت و رفت روی خاکریز و شروع به تیراندازی به سمت دشمن کرد. یک ساله از شجاعت و رشادت او احساس غرور کردم و خوشحال شدم که میهن ما چنین و مردانی دارد و مطمئن شدم با وجود چنین افرادی دشمن راه به جایی نخواهد برد.

از صدای طبل تا اسارت

از شب قبل به ما آماده باش داده بودند. همه به داخل کانال کمین رفتیم و هیچ کس تا صبح پلک روی هم نگذاشت. سحر برای وضو از کانال خارج شدم. در حین برگشتن شهید عبدالحميد سرگزی را دیدم. شروع به صحبت کردیم که در این حین متوجه صدای طبل شدم. با صدایی لرزان به عبدالحمید گفتممیشنوی؟ وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود. او گفتاحتمالا قراره که آتش بریزند. گفتم: الان که خبری نیست. گفت: تا چند لحظه ی دیگه مشخص میشه.

چند ثانیه بیشتر نگذشت که زمین و زمان به هم ریخت، جایی که ایستاده بودیم، شاید در چند ثانیه پانصد گلوله در شعاع پنج متری من می خورد. دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و دو زانو نشستم. خمپاره ای کنار آقای ثانی حیدری بی سیم چی گردان خورد و او از کمر دو نیم شد. شروع به دویدن کردم تا سر پستم برسم.

صدای کریم شیخ از بچه های تدارکات را شنیدم که کنار کانال داد می زد:یخ...یخ...

جایخی را کنار سنگر دیدم. یک یخ از درونش برداشتم و دویدم. یخ را به کریم دادم و خودم را داخل کانال پرت کردم. داخل کانال لوله فلزی به ضخامت ش هفتاد سانتی متر (شبیه لوله ی نفت بود) از داخل این لوله بچه های تخریب چی براک به میدان مین استفاده میکردند. داخل لوله رفتم، خیلی ترسیده بودم. دندانه می خورد. به خودم دل داری می دادم که مرد حسابی از چی می ترسی؟ زمین می لرزید، آتش دشمن سنگین و سر و صدای زیادی ایجاد کرده بود. وهم بی حس شد، نمی توانستم از جایم بلند شوم. از داخل کانال جایی که نشسته بودم رزمندگان را نیم تنه میدیدم. پاهای رزمنده ای را دیدم که مدام در حال رفت و آمد بود و صدایش می آمد که می گفتبچه ها آن جا را پر کنید. یا علی! شلیک کن. صدایش را شناختم. امینی، پیک گردان بود. نوجوانی تقریبا دوازده سیزده ساله که پیغام فرمانده را به بچه ها می رساند. آتش دشمن خیلی شدید بود اما او شجاعانه تلاش می کرد. از خودم خجالت کشیدم مانند کسی که در حال غرق شدن برای لحظه ای نفس کشیدن سر از آب بیرون می آورد، نفس عمیقی کشیدم و یا على ان گویان بیرون آمدم.

شهید آقایی دستش ترکش خورده بود و یکی از برادران در حال باندپیچی دستش بود و او همان گونه پای بیسیم نشسته و نیروها را هدایت می کرد. داخل سنگر رفتم، حاج باقر مقامی، جمشید صیادی و محمد خاشی با دیدن من گفتند:محمد رضا نوک کمین کسی نیست. سریع خودت رو به اونجا برسان. در واقع نوک کانال ما با دشمن ده الی پانزده متر بیشتر فاصله نداشت، به طوری که صدای عراقی ها را به وضوح می شنیدم. نگران این بودم که عراقی ها از نوک بیایند و کانال را بگیرند. به اتفاق چند نفر جلو رفتیم و گزارش را به عقب می دادیم. تقریبا ظهر شد، در حالی که قسمت نوک کمین پشت خاکریز نشسته بودیم. تانک های تی ۷۲ عراقیها را جلویمان دیدم. تانک های تی ۷۲ از نوع ایرودینامیک زرهی و سلاح شان لیزری بود.هرچه شلیک می کردیم، کمانه می کرد. برجک خیلی باریکی داشت که ورود به آن سخت بود تنها توانستیم شنی تانک (یکی از ابزارهای تانک) را هدف قرار دهیم. سرم را که سه تا از نیروهای خودی را دیدم که داخل دشت به سمت تانک های عراقی میدوند. از دوستم علی پرسیدمآنها را می شناسی؟ رسانه هایش را بالا برد (یعنی نمیدانم.) آنها رفتند و تانک ها را متوقف و یک لودر عراقی را که برای شکاف آمده بود و یک جیپ فرماندهی را منهدم کردند. نزدیک که شدند، یکی از آنها را شناختم. برادر خودم علیرضا و یکی دیگر حمید تقوی بود.

چند عراقی را دیدم، تیربار را برداشتم و شروع به تیراندازی کردم. آستین لباسم گشاد بود، هر تیری که می زدم، پوکهاش داخل استینم می افتاد و می سوخت. تیربار را زمین گذاشتم و با نارنجک تلهی انفجاری درست کردم. پوکه ها را جمع و اطراف نارنجک گذاشتم تا نارنجکها دیده نشوند.

بعد از ظهر که شد، ستون عراقی ها از بغل ما عبور کردند و داخل خط رفتند. ما سه گروهان بودیم. گروهان پشتیبانی و دو گروهان در جلو. فرماندهی یکی از گروهانها شهید غلامحسن میر حسینی و فرماندهی دیگر شهید علی آقایی بود. با اضطراب به شهید آقایی گفتم:حاجی! عراقی ها دارن ما رو دور می زنن. این طور پیش بره، بچه ها قیچی. میشن. چه کار کنیم؟ این موضوع را گزارش دادیم، بی خبر از این که دشمن تا خط تاکتیکی پیش روی کرده است و ما سنگین ترین سلاحی که داشتیم آر.پی.جی7 و یازده تیربار گرینوف و دوشیکا بود. شهید آقایی گفت:بچه ها رو از کمین بیرون بیار. به سنگر زوجی، انتهای کمین رفتم. رفیعی مجروح شده بود. به کم روی برانکارد گذاشتیمش و دو سر برانکارد را گرفتیم. آقای مقامی پشت سرمان سنگر به سنگر نگاه می کرد تا رزمندهای جانماند. ما آخرین نفرهایی بودیم که از کانال خارج شدیم.

به دستور فرمانده عقب نشینی کردیم تا بچه ها تجدید قوا کنند. هنوز به دهانهی کانال نرسیده بودیم که نگاهی به آقای رفیعی انداختم که زیر لب چیزی را زمزمه می کرد چشمانش را بست و دستش که روی سینه اش گذاشته بود از روی سینه اش افتاد. دقیق تر نگاهش کردم، بغض گلویم را گرفت. به یاد شبی افتادم که در سنگر به بچه ها می گفت:من حتما شهید می شم. آقای شفیعی که جلوی برانکارد را داشت، می دوید. با ایستادن من پرسید:چرا ایستادی محمد رضا؟ ا صورتش را برگرداند و نگاهی به من کرد و آهی کشید. برانکارد دستم بود. برادرم را دیدم که به داخل کانال می رفت. دو تا نوار تیربار در دستش بود و یک آر.پی.جی روی شانه اش، با بغض گفتم: علیرضا بیا به عقب برگردیم.صورتش ترکش خورده و باندپیچی بود. با اضطراب خاصی پرسیدمچرا داخل کانال برمی گردی؟ گفت: باید برم مجروح بیارم. گفتم: با این نوار و تیرها میخوای بری مجروح بیاری؟ خندید و گفت: این ها مال تو. ادوات را گذاشت و رفت. به عقب برمی گشتیم، یکی از رزمنده ها را دیدم که بالای خاکریز در حال تیراندازی است. صدا زدماخوى بلند شو! باید عقب نشینی کنیم. سرش را برگرداند و گفتچرا به عقب برگردیم، مگه با امام بیعت نبستیم تا آخرین قطرهی خون مبارزه کنیم؟ حرفهایش وجودم را لرزاند، همان لحظه آر.پی.جی برادرم را برداشتم و بالا رف تم لحظه ای بعد تیر سیمینوف پیشانی آن رزمنده را سوراخ کرد. به پایین خاکریز افتاد. گلولهی آر.پی.جی ام تمام شد. پایین آمدم، یک دفعه موج انفجاری رخ داد. تجربه ی موج گرفتگی نداشتم احساس کردم یکی از پشت با مشت توی سرم زد، به عقب پرت شدم و از هوش رفتم.

پس از لحظاتی به هوش آمدم، کسی دور و برم نبود، صدایم از حنجره بیرون نمی آمد. سرم گیج می رفت، به سه راهی که رسیدم، شهید میر حسینی با عده ای از رزمنده ها صحبت می کرد. نزدیک رفتم، امکان داشت هر لحظه عراقیها برسند، به شهید میر حسینی گفتم:برای تامین امنیت بچه ها به من چند تا نارنجک بدهید. روی خاکریز رفتم و شروع به دیده بانی کردم. خاکریزها به حالت شطرنجی بود. رزمنده ای به شهید غلامحسن میرحسینی گفت:حاجی از این جا عقب نشینی کنیم. شهید غلامحسن میر حسینی رو به رزمنده ها کرد و گفت:مهمات نمانده، تکلیف شما ادا شده. هر کس می خواد عقب نشینی کنه،پشت سرم بیاد. همه پشت سر حاجی راه افتادند. شهید غزنوی و حاج عبدالله کریمی که در قرارگاه تاکتیکی جزو پشتیبانی گروهان بودند، با این که می توانستند به عقب برگردند، اما این کار را انجام ندادند. به جلو رفتند و محاصره را شکستند که این کار بزرگی بود.

به همراه حاج باقر مقامی و شهید آقایی آخرین نفراتی بودیم که به عقب می رفتیم. عراقی ها پشت سرمان شروع به تیراندازی کردند. تیر به کمرم اصابت کرد. از شدت درد گلوله فریاد کشیدم. آقایی و حاج باقر مقامی به طرفم آمدند و مرا به هر سختی که بود به چالهی خمپاره بردند. شهید آقایی گفتمحمدرضا جان! تا شب دوام بیار تا بیاییم دنبالت. اگه بتونیم خط روبرو رو بشکنیم، پشت خط بچه های خودی هستند. خداحافظی کردند و رفتند. چند لحظه بعد حاج عبدالرضا مزاری آمد. از دیدن من در آن چاله شوکه شد. وقتی حال و روزم رو دید، گفت: هر طور شده تو رو به عقب می برم. مزاری خودش مجروح و من هم درشت هیکل بودم. به او گفتم(برگرد.)اشک از چشمانش جاری شد. با بغض گفتچه طور با این وضعیت تو رو تنها بذارم؟ دو زانو نشست و سعی داشت کمکم کند، اما نگذاشتم. فقط انگشترم را از دستم در آوردم و گفتم: این را به برادرم بده.

در حالی که اشک می ریخت خداحافظی کرد و رفت. عبدالرضا مزاری که رفت، حاج آقا زابلی زاده، پیر مردی با محاسن سفید به من رسید، داخل چاله شد و گفت پسرم؛ می توانم کاری برایت بکنم؟ چیزی نیاز نداری؟ گفتم: کمی آب به من بده.

قمقمه اش را برداشت و حدودا ده قطره آب در دهانم ریخت. گرمای بسیار طاقت فرسایی بود و آفتاب بر سرم می تابید و لبانم واقعا خشک شده بود. آب که خوردم، خداحافظی کرد و رفت تا غروب آنجا بودم. در خلوتم راز و نیاز می کردم. گلویم خشک شده بود. شنیده بودم اگر سنگی در دهانم بگذارم، بزاق ترشح می کند. اما هر چه گشتم سنگی ندیدم. کمرم خیلی درد می کرد. می خواستم تیمم کنم و نماز بخوانم، اما از هوش رفتم.

نمیدانم چند ساعت بیهوش بودم. چشمانم را کم کم باز کردم دو نفر بالای چاله بودند. به خیالم فرشتگان درگاه الهی آمده اند تا من را با خود ببرند. با دقت که نگاه کردم دو دشمن بعثی را دیدم یکی درشت هیکل و جوان تر و اسلحه ی کلاش دستش بود. آن یکی که لاغر اندام و سر نیزه در دست داشت، داخل چاله شد. نیزه را زیر گلویم گذاشت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. چشمانم را بستم و شهادتین را زیر لب زمزمه کردم.

در یک لحظه دعوایشان شد. عراقی جوان تر از بالای چاله خودش را به پایین انداخت و آن یکی را هل داد و عراقی جوان تر می گفت:مسلم مظلوم، اسیر آن یکی حریفش نشد و رفت، عراقی جوان تر شروع به صحبت کرد. از حرفهایش چیزی نفهمیدم. از داخل جیبش نایلونی در آورد که عکس امام داخلش بود. آن را بوسید و مهری را نشان داد و گفت: تربت الرضا او به من کمک کرد تا از داخل چاله بیرون بیایم به خاطر زخم هایم دوباره از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، چند عراقی بالای سرم بودند. یکی از آنها داخل درب تقیه برایم چای ریخت. سرد بود، اما کمی جان گرفتم، یکی از آنها جلو آمد و آتش کارش را روی دستم خاموش کرد و یک مرد گرد کنارم ایستاد. با من فارسی حرف و زد. برای این که از من اطلاعاتی نگیرد، خودم را به بیهوشی زدم و بدین ترتیب دوران اسارتم آغاز شد.

خانواده هایمان دست رژیم بعث بود

 سال ۱۳۶۷ اسیر شدم و همان زمان شروع اسارتم بود و آن دوران نیز سراسر خاطره است و بچه های ما در اردوگاه های عراقی مبارزهای دیگری را شروع کردند و به رغم تحمل سختیها، شکنجه و فشار، دست از آرمان های خود نکشیدند.

یکی از خاطرات جالب من در آن دوران این بود که یک روز در اردوگاه یکی از عراقی ها را دیدم که کارهای مهندسی از قبیل تقویت سیم خاردار می کرد. قبلا نیز او را دیده بودم. دوست داشتم از او سوال هایی بپرسم. با سردار گلزار پورصادقی که هم اردوگاهیم بود صحبت کردم و تصمیم گرفتیم با آن عراقی صحبت کنیم. به او گفتمچه طور بین شدید ترین آتش رزمنده های ایرانی می آمدی و تله انفجاری می گذاشتی واقعا نمی ترسیدی؟ فکر نمی کردم در بین شما عراقی ها چنین آدم های شجاعی باشد. گفت:ما در جبهه بودیم و خانواده هایمان دست رژیم بعثی. اگر خوب نمی جنگیدیم، خانواده هایمان را تیرباران می کردند.

 

انتهای پیام/



چاپ خبر